#روز_قضاوت_پارت_62

«من همونی هستم که کفش اشتباهی به من داده بودید.»

«به به،...چه عجب؟حالتون چطوره،می دونید چند وقته منتظرم؟»

نمی دونستم چی بگم.حسابی دست و پامو گم کرده بودم،نخستین بار بود که با تلفن صحبت می کردم.انگار متوجه ضعف من شده باشد پرسید:«میشه اسمتو بگی؟»

با سادگی جواب دادم:«طلعت.»

«اره طلعت بخت من....ستاره اقبالم...هیچ می دونی چشمات با من چکارکرده؟»

مرتب به مهری که بیرون در ایستاده بود نگاه می کردم،هیچ حرفی نداشتم بزنم.آنقدر سکوت کردم که رضا فکر کرد تلفن قطع شده و شروع به الو الو گفتن کرد.گفتم:«بله گوش می کنم.»

خنده ای کرد و گفت:«دختر چقدر خجالتی و کم حرفی،عیبی نداره،من جبران می کنم.چون من پررو هستم و هم پرحرف.حالا تو سوال کن تا من جواب بدم.»

با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفتم:«از خودتون بگید.»

خیلی راحت و بی شیله پیله شروع به صحبت کرد.«والله من جوونی هستم احساساتی ،به هیکلم نگاه نکن.ورزشکارم،اما دلم مثل شیشه است.وقتی توی خیابون راه می رم مواظبم که یک مورچه زیر پام له نشه.توکلم تو زندگی به خداست .همه دوستانم اهل شراب و کبابن.پهلوشون می نشینم،براشون مزه هم درست می کنم،اما تو عمرم لب به این چیزها نزدم.روزی سه بار رو به خدا می ایستم و شکر نعمتهاشو به جا می آرم.سه خواهر و دو برادر دارم.پدرم سالها قبل ،وقتی من خیلی کوچک بودم فوت کرده.برادر بزرگم و هر سه خواهرم ازدواج کرده اند.فقط خودم ماندم و برادر کوچکم که ان شاالله خودم دامادش می کنم.یک ساله دو تا اتاق نزدیک مغازه اجاره کردیم و با پسر عمه ام تنها زندگی می کنیم.اینطوری هم سربار اونا نیستم،هم به مغازه نزدیکم.بزرگترین ارزوی مادرم و خواهر و برادرم ازدواج منه.باور کن هیچ نیت بدی ندارم.اینقدر دلمو بردی که اگه همین فردا اجازه بدی مادرمو می فرستم خواستگاریت.»

romangram.com | @romangram_com