#روز_قضاوت_پارت_61


«درد نخودچی؟زنگ می زدیم به رضای بیچاره که یک ماهه منتظر تلفن تو نشسته.»

ـآخه چی بهش بگیم؟من که حرفی برای گفتن ندارم.»

«اول اینکه جمع نبند.دو نفری که نمیشه با تلفن حرف زد،تو با اون صحبت می کنی.»

«دو تا کوچه پایین تر یک تلفن عمومی هست،ولی آخه اگه بچه ها بیدار بشن...»

«راه بیفت بریم،زود برمی گردیم.»

«به خدا می ترسم مهری جان...این عذراخانم همه گزارشها را به جواد می ده.»

آخرش وسوسه شدم.لباس پوشیدم و با ترس و لرز آرام و بی سر و صدا از خانه بیرون زدیم.خوشبختانه باجه تلفن خالی بود.با انگشتانی لرزان،شماره تلفن مغازه را که از همان روز اول حفظ شده بودم گرفتم.بعد از چند لحظه صدایی اشنا مودبانه پاسخ داد.اگه از ترس سرزنش و مسخره کردن مهری نبود،همان موقع گوشی را می گذاشتم.

سلام کردم .پرسید:«شما؟»


romangram.com | @romangram_com