#روز_قضاوت_پارت_60
دادی از ته دل کشیدم و گفتم:«نه تو رو خدا مهری؛جون مادرت اگه بهش بگی من شوهر دارم.نمی خوام هیچ وقت بفهمه.»
مهری انگار به حرفام گوش نمی داد،چون گفت:«باور کن رضا از اون پسراییه که تو عشق ثابت قدم هستن...از اونایی که رویایی فکر میکنن.به جون خودم راست می گم،حالا می بینی.»
سری از افسوس تکان دادم وگفتم:«خوب حالا چه فرقی میکنه،با وضعیتی که من دارم...»
نگذاشت حرفم را تمام کنم.خیلی جدی به صورتم خیره شد و گفت:«یعنی میخوای تا آخر عمرت با همین زندگی سر کنی؟پس طلاق را واسه چی گذاشتن؟این همه زن طلاق می گیرن،یکی هم تو.»
«تو رو خدا مهری...سربه سرم نذار،مگه به این سادگیهاست.»
قیافه اش کمی درهم رفت و گفت:«البته تا هجده سالت نشده هیچ کاری نمی تونی بکنی،اما می تونی هر وقت سرو صورتت کبود و ورم کرده شد بری از اون شکایت کنی.براش سابقه درست میشه.باور کن هر کاری یک راهی داره...البته اگر خودت بخوای.اینطوری مظلوم بازی درآوردن و دست روی دست گذاشتن هیچی رو عوض نمیکنه.»
بعد کمک کرد تا لباسهای سعید را عوض کنم.بچه ها را رو به راه کردم،ناهاری ساده برای خودمان تدارک دیدم و کلی تا بعدازظهر با هم حرف زدیم،با وجود بچه ها نمی تونستیم به خیابان بزنیم،البته آخرش هم انرژی جوونی کار دستمون داد.
سعید و حمید هر دو خواب بودند.مهری گفت:«کاش تلفن داشتیم.»
«خوب که چی؟»
romangram.com | @romangram_com