#روز_قضاوت_پارت_59
مهری دستهاشو بهم مالید و گفت:«آخ جون،به خدا یک فکر بکری برات میکنم،قول می دم.»
با ناباوری نگاهش کردم و با لحنی اندوهناک پرسیدم«چه فکری مهری جان؟من دست و پام زنجیر این بچه هاست.»
دوباره همون مهری شوخ طبع شده بود.«برو اول یک چای دبش برام بریز.»
چقدر وقتی با مهری بودم حال و هوایم عوض میشد.آدم راحتی بود و هیچ کاری به نظرش سخت نمی آمد.
برایش چای ریختم و گفتم:«راستی دیگه به اون کفاشی نرفتی؟»
«برم چکار؟عاشق سینه چاک تو اونجاست،به من چه.»
«کاش عروس نشده بودم مهری جان.»
«هه هه ،لابد زن رضا میشدی.یک کم صبر داشته باشد،اگه دوست داشته باشد با همین بچه ها هم قبولت داره...»
romangram.com | @romangram_com