#روز_قضاوت_پارت_58

تو دلم گفتم:«پولش توی سرش بخوره.ای کاش دیگه برنگرده.خدایا حالا چکار کنم؟یک هفته دیگر به آمدن پدر و مادرم مانده بود.هیچ پولی در خانه نداشتم.این مرد آنقدر بی غیرت و بی فکره که حتی فکر شیر بچه هاشوو نمی کنه.فوری به اتاقم برگشتم.دستامو با حوله خشک کردم و کنار بچه ها نشستم.ای کاش می تونستم مهری را خبر کنم.دوباره به حیاط برگشتم و حالت مهربانی به چهره ام دادم و رو به عذراخانم گفتم:«ببخشید عذراخانم!هروقت کارتون تموم شد میشه یه ساعتی پهلوی بچه ها بمونید تا من یک کمی خرید کنم...آخه نمی دونستم جواد رفته ماموریت.اون که چیزی به من نگفت.»

عذراخانم درحالیکه کمرش را صاف می کرد شیلنگ اب را به زمین انداخت و گفت:«خیلی خوب،به شرطی که زود برگردی،می خوام برم حمام،تمام هیکلم نجس شده.»

با خوشحالی به اتاق برگشتم.خریدهایم را دوباره در ساک ریختم و در اتاق مهمانخانه پنهانشان کردم.

نزدیک ظهر بود که به خانه مهری رسیدم .از بداقبالی ام منزل نبود .به مادرش التماس کردم که امشب او را به خانه ام بفرستد.جریان ماموریت جواد و نبودن پدر و مادرم را بهانه کردم و گفتم از تنهایی می ترسم.بیچاره پوران خانم قبول کرد به شرطی که بتواند شوهرش رار اضی کند.با عجله خداحافظی کردم و فوری به خانه برگشتم.خوشبختانه بچه ها ساکت و ارام بودند.از عذراخانم تشکر کردم و خریدها را جلوی چشمش از ساک بیرون آوردم.بعد از رفتن او،از خوشحالی سراز پا نمی شناختم.چقدر خوب میشد اگر مهری تا صبح کنارم می ماند.سرحال و با انرژی شروع کردم به راست و ریست کردن کارهایم.

آن روز تا بعدازظهر چشمم به در بود شاید مهری به سراغم بیاد،اما خبری نشد.روز بعد،تازه از خواب بیدار شده و مشغول گرم کردن شیر سعید بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم.پیش از اینکه عذراخانم برای باز کردن در برود آن را گشودم.مهری بود.اشاره کردم زود داخل شود.همین که وارد اتاق شدیم،دستهایش را دور گردنش انداختم.زار زار گریست.دلم خیلی پر بود.یک هفته مییشد که از پدر و مادرم خبر نداشتم.در یک اتاق سه در چهار ،زندانی شده بودم.دیگه حالم از خانه و زندگی ام بهم می خورد.نمی دانم اگر بچه ها نبودند چه می کردم.

مهری بهت زد مرا از خودش جدا کرد و گفت:«چی شده؟چرا گریه می کنی؟»

با صدایی آهسته گفتم:«مهری جان،به دادم برس.به خدا دارم دیوونه میشم.جواد روز به روز بدتر میشه.باور کن یک دیوونه تمام عیاره.تازگیها دست روی بچه ها بلند می کنه...دیگه آبرو توی در و همسایه برام نذاشته.»

مهری آهی کشید و روی زمین نشست.با بی حوصلگی شیر سعید را درست کردم و به دست مهری دادم و حمید را زیر سینه ام گذاشتم.چشم به دهان مهری دوختم.برای اولین بار چهره مهری را متفکر می دیدم.پس از چند ثانیه سکوت سر بلند کرد و گفت:«امروز که خونه نمی آد.»

پرسیدم:«کی خونه نمی آد؟جواد رو می گی؟نه،فکر می کنم تا یک هفته ای از شرش راحتم.رفته ماموریت خیر سرش.»

romangram.com | @romangram_com