#روز_قضاوت_پارت_57
عذراخانم درحالیکه با لذت گل گائزبان را می نوشید شروع به سخنرانی کرد.«ببین دخترجان،یک کم هوای مردتو داشته باش.از من نشنیده بگیر،ولی انگار داره دنبال دخترمی گرده.هم وضع مالیش خوبه،هم خونه شخصی داره و هم جوون و سالمه،اونکه توقعی از تو نداره،فقط یک کم محبت می خواد.حرف منو گوش کن و بچه هاتو زیردست نکن.»و تا یک ساعت نشست و مدام ور زد.هیچ جوابی به او ندادم.دلم می خواست گورشو گم کنه و بره.عاقبت از بی محلیهای من خسته شد و دستشو به زانویش گرفت و رفت.
جواد آن شب تا دیروقت به خانه نیامد.خوابم نمی برد،نمی دانم چرا میان این همه مصیبت یاد رضا افتاده بودم.دلم برای حرفهای قشنگ و تعریفهایی که از من می کرد تنگ شده بود.
حس انتقام وجودم را پر کرده بود.دیگر احساس گناه آزارم نمی داد.روزنه امیدی در دلم پیدا شده بود که حاضرم نبودم از دستش بدهم.
صبح که از خواب بیدار شدم سعید و حمید را دیدم که دست در آغوش هم به خواب رفته اند.دلم برایشان ضعف رفت.با دیدن آن دو به همه فکرهای دیشبم خط باطل کشید.نه،من اهل خیانت نبودم،باید می پذیرفتم که محکوم به فنا هستم.
دو سه روزی گذشت.جواد از آن شب با من کلمه ای سخن نمی گفت.مقداری از لباسهای شسته و اتو زده اش را در بقچه ای بست.ظرفی غذا که از شب قبل مانده بود با مقداری نان در پاکتی گذاشت و با حرکاتی عصبی لباسهایش را پوشید و بدون کلمه ای حرف از در بیرون رفت.همیشه با رفتن او احساس آزادی می کردم.به خدا اگر طلاقم می داد حاضر بودم تا آخر عمر شوهر نکنم و با نجابت و پاکی طفلانم را بزرگ کنم.رفتارش به نظرم مسخره می آمد.هر چه فکر کردم باروبندیل رابرای چه می خواست عقلم به جایی نرسید.روی طاقچه را نگاه کردم.از خرجی خبری نبود.سه روز گذشت و پیدایش نشد.هیچ چیز در خانه نداشتیم.با پس اندازم کمی پیاز و سیب زمینی و شیر و تخم مرغ خریدم.وقتی به خانه برگشتم بچه ها هنوز خواب بودند.برای شستن کهنه های حمید به حیاط رفتم.عذراخانم پاچه های شلوارش را بالا زده و مشغول شستن قالی نخ نما و رنگ و رو رفته اش بود.
با دیدن من،دست از کار کشید و با خونسردی گفت:«راستی جوادآآقا تا یک هفته دیگر نمی آد...رفته ماموریت.»
«خودش به شما گفته نمی آد؟»
«پس چی؟از خودم که در نمی آرم.رفته یاسوج...از طرف اداره.خودش دواطلب شده.پول خوبی هم بهش می دن.»
romangram.com | @romangram_com