#روز_قضاوت_پارت_56

«مگه من چی گفتم؟حق گریه کردنم ندارم....دلم گرفته،شده یکبار بگی زنم جوونه،دلش توی این خونه پوسید،بریم دو قدم پیاده توی خیابانها راه برویمفاینم خرج داره؟به خدا تو هیچی از زندگی نمی فهمی،هم به خودت روزگارو سیاه کردی، هم به من و بچه هایت.می ترسی اگه یک لبخند بزنی ازت کم بشه،به خدا بیزارم کردی،به این قبله به مرگم راضی ام.»

باز مثل سگ هار به جونم افتاد و با مشت محکم توی سرم کوبید.فریاد زد:«میدونستم،از همون اولش می دونستم تو از من بدت می آد.نکنه دلت پیش پسرعمه جونت بوده،خیلی دلت می خواست زن اون میشدی،نه؟»

«به خدا تو دیوونه ای،اون بچه وقع ازدواج من سیزده سالش بود،از خدا بترس مرد،اینقدر ناروا نگو.»

فصل7(قسمت دوم)

دوباره دستهاشو بالا آورد.با دو دستم جلوی صورتم را گرفتم.چنان مشتی به سینه ام کوبید که دلم از حال رفت.سعید و حمید هر دو گریه می کردند.سعید به طرف جواد آمد و با دستهای کوچکش به شلوار او آویزان شد و زار زد.برای اولین بار سیلی محکمی به گوشش نواخت که دلم کباب شد.بعد هم به طرف گهواره حمید رفت و برای اینکه دل مرا خون کند با پشت دست به لبهای نازکش که از گریه از هم باز شده بود زد.قیامیت به پا شده بود.

عذراخانم طبق معمول با پای برهنه و بدون اجازه داخل شد و گفت:«چه خبرتونه،والله به خدا بده.صداتون هفت خونه اون ورتر رو برداشته.»

قیافه جواد ترسناک شده بود.دندانهای کج و معوجش را روی هم فشار می داد.رو به عذراخانم کرد و گفت:«ببین،تو شاهد باش اگر سرش هوو آوردم نگید جواد نامرده.این زن،زن زندگی نیست.عارش می آد دو کلوم با من حرف بزنه.حالا که میبینه ننه باباش یک هفته گورشونو گم کردن می خواد روزگار منو سیاه کنه.از صبح داره زرزر می کنه.از هفته ای هفت روز چهار روزش توی بیابونا رانندگی می کنم،بعد دو روز ه می آم خونه خانم تا نصف شب سرش گرم توله سگهاشه.فکر میکنه من خرم.من زن می خواستم،کلفت که نمی خواستم.»

جگرم ازاین همه بی انصافی می سوخت.چرا این مرد اینقدر نادانه،چرا نمی فهمه که با این رفتار وکردارهایش چقدر من رااز خودش بیزار میکنه؟کدوم زنی می تونه مردی را که اینطور وحشیانه کتکش میزنه دوست داشته باشه؟کدوم زنی رغبت می کنه به گردن چنین مردی بیندازه که در طول سه سال زندگی مشترک یکبار دست نوازش به سرش نکشیده،یکبار نگفت من برایش ارزش دارم و دوستم داره.

مثل گنجشک گوشه ای کز کرده و می لرزیدم.عذراخانم بدون هیچ تعارفی گل گاوزبان دم کرد و یک لیوان برای خودش و دو لیوان هم جلوی من و جواد گذاشت.جواد بدون توجه به او،لباس پوشید و از در بیرون رفت.

romangram.com | @romangram_com