#روز_قضاوت_پارت_55


باز هم جوابی ندادم.فقط آهسته گفتم خداحافظ و با دلی مالامال از اندوه،اما گرم و پرحرارت از او جدا شدم.مهری یکریز پرحرفی میکرد و از انقلاب درونم خبر نداشت.چرخی در خیابان زدیم و تا اذان ظهر ویترینهای مغازه ها را نگاه کردیم.

باز شیطنت مهری گل کرده بود گفت:«بیا یواشکی برگردیم و از پشت شیشه مغازه رد بشیم،ببینیم رضا داره چکار میکنه.»

کنجکاو شدم.یک آن با خودم فکر کردم نکنه یک دختر دیگه توی مغازه باشه که برای اون هم بستنی سفارش داده و همون جمله های قشنگ را برایش سرهم می کنه،برگشتیم و با دلهره از پشت ویترین داخل مغازه را دید زدیم.

صحنه ای دیدم که اولین دانه های عشق را در دلم پاشید.گوشه مغازه،پشت به ما،رو به قبله ایستاده بود.آستینهایش را تا روی آرنج بالا زده و مشغول نماز بود.تمام وجودم لبالب از اعتماد به او شد.در طول راه با مهری حرف زدم،از اینکه ای کاش ندیده بودمش و اینکه با داشتن سعید و حمید هرگز نمی توانستم به خودم اجازه بدهم به او فکر کنم.

با تمام لذتی که از فکر کردن به او در تک تک سلولهای بدنم احساس می کردم،استغفار گفته و به خودم قول دادم اندیشه اش را از سر برانم.شاید اگر آن روز کذایی پیش نمی آمد،بر سر پیمان خود می ایستادم.

یک ماه از آخرین روزی که رضا را دیده بودم،می گذشت.خانم جان و آقاجان قرار بود دو هفته به روستای نجفی بروند،زیرا هوای پاک ده برای بیماری آقاجان خوب بود.

هرچه التماس کردم جواد راضی نشد همراهشان برویم.دلم برای بوی گوسفند و عطر خوش درختان میوه تنگ شده بود.خاطره های زیادی از دوران کودکی ام از تابستانهای خوش نجفی داشتم.اقاجان حتی سعی کرد اجازه من و بچه ها را بگیرد،ولی جواد جوابش نه بود.از این همه خودخواهی او آتش می گرفتم.عاقبت آنان رفتند و برای اولین بار بعد از ازدواجم ،تنهای تنها شدم.

جواد آن روز پشتش را به پشتی داده و از اینکه مرا غمگین و سرخورده می دید شادمان بود.دستور چای داد.بغض گلویم را می فشرد.دانه های اشک را از صورتم پاک می کردم،که از جا برخاست و با صدای بلند فریاد زد:«چه مرگته؟مگه من آلت دست تو و باباجانتم که به هر سازی می زنید برقصم؟»


romangram.com | @romangram_com