#روز_قضاوت_پارت_54
نمی دونم چرا لال مونی گرفته بودم و هیچ جمله ای به ذهنم نمی رسید.فقط گفتم مرسی،خداحافظ،که یکدفعه صدای مهری بلند شد.
«صبر کن بابا.»بعد یواشتر ،طوری که فقط من بشنوم گفت:«درسته که من لله شما هستم،ولی من هم آدمم،شاید کفش لازم داشته باشم.»
وقتی متوجه شدم که بیچاره مشغول پرو کردن کفش بود،از لحنش خنده ام گرفت.
رضا چیزی در گوش پسرک پادو گفت و او فوری از مغازه خارج شد.تعارف کرد بنشینم.برخلاف دیروز احساس آرامش می کردم.مغازه را آب و جارو کرده بودند.بوی خوش چرم همه جا پیچیده بود.اجناس مغازه تمیز و مرتب هر کدام با سلیقه کنار هم چیده شده بود.
رضا بالای سرم ایستاد و گفت:«دلم می خواد بیشتر ببینمتون .باور کنید نیتم خیره،هیچ قصد بدی ندارم.من ورزشکارم و پیر و مکتب علی.هر چند که با این همه زوری که تو بازوهام جمع کردم،با نگاه کردن به این چشمها مثل پشه شدم.»
حرفهایش قلبمو به لرزه درآورد.تا به حال برای هیچ مردی جز پدرم دوست داشتنی نبودم.فکر نمیکردم اینقدر زیبایی داشته باشم که مردی اینطور از من تعریف کند.
جواد حتی یکبار هم به من نگفته بود که خوشگلم .از اولین شب عروسی مان زد تو ذوقم.دلم می خواست بازم بگه.با تمام وجود نیازمند حرفهایش بودم.
شاگرد مغازه با چند بستنی برگشت.مهری راحت و آسوده یک بستنی برداشت و مشغول خوردن شد.می دونستم با اون چادر و چاقچور نمی تونم راحت بستنی بخورم.بهانه ای آوردم و از خوردن امتناع کردم.رضا عاشقانه نگاهم می کرد و لحظه ای لبخند از لبش نمی افتاد.نگاههایش معذبم می کرد.شهامت نگریستن در چهره اش را نداشتم.
عاقبت مهری رضایت داد و راهی شدیم.رضا تا بیرون در،بدرقه مان کرد دوباره با حالتی التماس آمیز در چشمانم خیره شد و گفت:«به من تلفن کنید،خیلی حرفها برای گفتن دارم.»
romangram.com | @romangram_com