#روز_قضاوت_پارت_53
باز مهری وسوسه ام کرد و گفت:«چیزی که ازت کم نمیشه.فقط به تلافی کتکهایی که خوردی یک کم خودتو خوشحال می کنی.»
نزدیک مغازه باز بدنم شروع به لریدن کرد.پاهایم سست شد و قدرت راه رفتن نداشتم.مهری بدون توجه به حال نزارم در مغازه را باز کرد و داخل شد.پشت سرش من وارد شدم.رضا داخل مغازه بود.اینبار بیشتر متوجه ظاهرش شدم.هیکلی ورزیده ،پوستی شفاف و خوش آب و رنگ و همان چشمان پر رمز و راز و لبخندی که هرگز از صورتش محو نمیشد.
مهری به جای من ،شروع به صحبت کرد.«ببخشید،شما همیشه به مشتریهاتون کفش عوضی می دهید؟»
رضا از پشت پاچال بیرون آمد و مثل آدمهای مسخ شده چنان به صورتم خیره شده که دست و پایم را گم کردم.با لحنی شیرین جواب داد:«سلام،به به،چه روز خوبیه امروز که آدم اول صبح چشمش به دو تا خانم زیبا بیفته.»و چشم از من برنداشت.
می دونستم از روی ادب،مهری را هم به حساب می آورد،چون مهری دختر زیبایی نبود،اما خیلی گرم و گیراتر از من رفتار می کرد و شخصیت جذابی داشت.
«کفشها را بدهید ببینم.»
از اینکه کفشها را بدون جعبه آورده بودم عذر خواستم.همین طور که محو تماشای اعضای چهره ام بود،کفشها را گرفت و گفت:«تقصیر من نیست به خدا،این چشمها هوش از سرم برده.الان اگه از من بپرسید اسمت چیه یادم نمی اد.»
هم من و هم مهری از طرز حرف زدنش خنده مان گرفت.همان پسربچه دیروزی را فرستاد بالا،کفش دیگری آورد و به دستم داد.این دفعه کف کفش را نگاه کردم.رضا خندید و گفت:«خاطرتون جمع باشه،دیگه اذیت نمی کنم.»
romangram.com | @romangram_com