#روز_قضاوت_پارت_52

فکری به خاطرم رسید.کفشها را از جعبه بیرون آوردم و لای کهنه های حمید پیچیدم و با مقدای لباس و خرت و پرت بچه داخل ساک همیشگی بچه ها گذاشتم.عذراخانم قرار بود شب بعد به منزل یکی از دوستانش برود.جواد به من گفته بود که ربابه را خبر کنم که تنها نمانم.وقتی جواد برگشت تاشب مواظب رفتارم بودم و مثل کنیزی همه دستوراتش را اجرا کردم.

خوشبختانه آن شب جواد خسته بود و حال و حوصله پیله کردن و ازار دادنم را نداشت.بعداز شام،رختخوابش را پهن کردم و خوابید.

یک ساعتی سرم به جمع و جور کردن و شستن ظرف و کاسه بند بود.حمید را عوض کردم و شیرش دادم.مثل فرشته ای معصوم کنارم آرمیده بود.با وجود خستگی زیاد خوابم نمی برد.چشمهای مهربان و عسلی رنگ رضا را به خاطر می آوردم.هر چه سعی می کردم،فکرش از سرم بیرون نمی رفت.

احساس گناه آزارم می داد،ولی تجسم خاطره اش برایم لذت بخش بود.آن شب با احساساتی متضاد به خواب رفتم.صبح روز بعد جواد را راضی کردم مرا به خانه پدری ببرد.آنروز حال و هوای دیگری داشتم.در زندگی سراسر رنجم دل خوشی کاذبی به وجود آمده بود که قلبم را گرم می کردد و به تنم حرارت می بخشید.همین که احساس میکردم برای کسی دوست داشتنی هستم،برایم کافی بود.

تعطیلات تابستان آغاز شده بود و مهری در خانه به سر می برد.ربابه را به دنبالش فرستادم.خانم جان و آقاجان از شادی در پوستشان نمی گنجیدند.سعید و حمید ،نظم و ارامش خانه شان را بهم ریخته بودند و حسابی دورشان را شلوغ می کردند.

همین که با مهری تنها شدم،جریان اشتباه بودن اندازه کفشها را برایش بازگو کردم.با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد و گفت:«هالو جان!اون به عمد اینکار را کرده تا دوباره تو را به آنجا بکشاند.»

ناز و عشوه ای به حرکاتم دادم و گفتم:«غلط کرده .من که دیگه نمی آم،خودت باید تنها بری و عوضش کنی.»

چشمانش را ریز کرد و با لبخند موذیانه ای جواب داد:«ای حقه باز!یعنی تو دلت نمی خواد بیای؟بلندشو حاضر شو همین امروز فوری می ریم و برمی گردیم.»

با تردید نگاهش کردم و گفتم:«نه مهری جان!من می ترسم،آمدن من به آنجا چه فایده ای داره؟زندگی من دیگه تموم شده،چرا بیخود برای خودم دردسر درست کنم.»

romangram.com | @romangram_com