#روز_قضاوت_پارت_51
یکی دو ساعت بعد از رفتن آنها،نزدیک غروب بود که جوادآقا سر و کله اش پیدا شد.خریدهایم را در گوشه ای پنهان کردم و دور و بر اتاق را هم جمع کردم.لزومی نداشت از خریدن آنها مطلع شود،چون بهرحال به بهانه ای حالم را می گرفت.برایش چای ریختم و بچه را برای شیر دادن در آغوش گرفتم.
کمی برایش از شیرین کاریهای حمید حرف زدم.همین طور که به صورتم زل زده بود گفت:«چرا ابروهاتو برنمی داری؟می خواهی همه فکرکنن دختری؟»
«به خدا این بچه ها برایم فرصت نمی ذارن.»
«اون یکی رو که از سرت باز کردی ،این یکی را هم یک کارش بکن.»
دلم نمی خواست روز خوبی را که گذرانده بودم خراب کند.خودم را به آن راه زدم و گفتم:«خوب شد گفتی،باید برویم دنبال سعید...دلم برایش تنگ شده.»
پوزخندی زد و گفت:«نه بابا،وقتی من نیستم می فرستیش خونه بابات تا از سرت بازش کنی.وقتی می آم یادش می افتی؟!»
اهمیتی به حرفهایش ندادم،ولی از درون خودم را می خوردم.حمید را که شکمش سیر و صورتش گل انداخته بود در بغلش گذاشتم و برای چیدن بساط شام از جا برخاستم.
روز بعد جواد سرکارنمی رفت و تعطیلی اش بود.با زخم زبان و بداخلاقی هایش،جانم را به لبم رساند.عذراخانم سماورش خراب شده بود و برای درست کردن آن را به جواد سپرده بود او هم پس از ساعتها ور رفتن به سماور،وقتی مطمئن شد از عهده درست کردنش برنمی آد ان را به سماور سازی سرکوچه بود.در این فاصله ،با شوق بسیار سراغ صندوقچه لباسهایم رفتم.جعبه کفش را بیرون کشیدم و با ذوقی کودکانه آنها را به پا کردم.با کمال تعجب متوجه شدم اندازه پایم نیست و برایم بسیار کوچک و تنگ می باشد.خیلی پکر شدم.رفتن دوباره به آن خیابان به این سادگیها میسر نبود.
romangram.com | @romangram_com