#روز_قضاوت_پارت_50
با لجبازی لبهایم را جمع کردمو گفتم:«نمی خواد بگی،لازم نکرده!»
مهری بدون توجه به من ادامه داد:«گفت به دوستت بگو تو رو خدا با این چشمها تو خیابون نیاد یا عینک دودی بزنه.من که از فکر این چمشها نمی تونم بیام بیرون.خدا به دادم برسه.بعدش هم شماره تلفن مغازه را داد تا بهت بدم.گفت شاید لازمت بشه.»
آن زمان در همه خانه ها تلفن نبود،اما بعضی از مغازه ها تلفن داشتند.حرفهایش برایم قشنگ بود.حرفهایی که تا به حال از هیچ کس نشنیده بودم،اما به هیچ وجه دلم نمی خواست به این چیزها فکر کنم.حرف را عوض کردم.برای سعید و حمید کمی خرید کردم و به خانه برگشتیم،سراسیمه در را باز کردم .ربابه بالشی روی پاهایش گذاشته و حمید را که راحت خوابیده بود تکان می داد.با دیدن حمید نفسی به راحتی کشیدم و گفتم:«سلام ربابه جان،خیلی از تو ممنونم.اگه بدونی چند وقته رنگ آدمیزاد ندیدم.اگر مهری نبود توی خیابانها گم میشدم.»
مهری روی زمین ولو شد و گفت:«برو خانم جان،ناهار را بردار و بیار که خیلی گرسنمه.»
به این همه خونسردی و بی خیالیش غبطه می خوردم.خریدهایم را روی زمین انداخته و حمید را بغل کرده و در گهواره سعید گذاشتم.ربابه کش و قوسی به عضلاتش داد و گفت:«بیا ننه،تو نمی خواد بلند شی!بنشین کنار خواهر گفته ات،من غذا را می آرم.خدا را شکر که بهتون خوش گذشته.»
پیراهنی که برایش خریده بودم را درآوردم و به طرفش دراز کردم.گفتم:«دستت درد نکنه ربابه جان،اگه تو را نداشتم چکار میکردم.بیاقابل تو رو نداره.»
چهره اش از خوشحالی شکفته شد و با خجالت پیراهن را گرفت و گفت:«ننه تو خدا را داری.این کارها چیه؟تو مثل دختر خودم.دختری که اگه داشتم حالا هم قد تو بود.»
صورتش را بوسیدم و برای آوردن بساط ناهار به کمکش رفتم.
تا بعدازظهر هر دو ماندند.مهری تا چشم ربابه را دور می دید از سر و شکل و جمال رضا سخن میگفت.شماره تلفن را که روی تکه کاغذی نوشته شده بود نشانم داد.از او خواهش کردم پاره اش کند و نزدیک خانه خودشان دور بریزد.به شدت از جواد می ترسیدم و دلم بیخودی شور میزد.
romangram.com | @romangram_com