#روز_قضاوت_پارت_49


بازجوان،بدون توجه به مهری مرا مخاطب قرار داد و گفت:«آخه کفشهای ما خیلی بادوامه.می ترسم حالا حالاها پیداتون نشه.حالا شما بفرمایید تا شاگردم اینها رو می بنده بگم براتون بستنی،چیزی بیارند.»

اخمهایم را درهم کشیدم و چادرم را محکم گرفتم و گفتم:«خیلی ممنون احتیاجی نیست.»و فوری مقداری پول از کیفم درآوردم و گفتم:«خواهش می کنم بفرمایید چند شد.»

مهری که قند توی دلش آب می شد شروع به مسخرگی کرد.بعد از کلی تعارف پول کفش را حساب کردم و جلوتر از مهری از مغازه خارج شدم.بعداز چند لحظه مهری و رضا با هم بیرون آمدند.دوباره رضا با آن چمشهای جادویی در چشمانم خیره شد و گفت:«دختر خانم به این زیبایی که اینقدر اخمو نمیشود.امیدوار باز هم شما را ببینم.»

حال عجیبی داشتم که برایم بی سابقه بود.قلبم تند تند می زد.سراپایم را وحشت فراگرفته بود.به رفتارم مسلط نبودم و بدون کلمه ای حرف،صورتم را برگرداندم و جلو جلو رفتم.مهری با حالت دو و درحالیکه جعبه کفشم را دردست گرفته بود به من رسید و گفت:«اوهوی چه خبرته!چرا فرارمیکنی.مگر می خواهد بخوردت؟ادبت کجا رفته؟»

«ادب من یا اون که منو با دخترهای ول و ویلون عوضی گرفته؟»

خنده ای کرد و گفت:«چطور دلت می آد به او بگی بی ادب.من که از تربیتش حظ کردم.چقدر خوش هیکل بود.آخرش نفهمیدم چشمهایش چه رنگی بود؟تو مغازه عسلی بود،بیرون مغازه سبز!به خدا اگه یک اشاره به من کرده بود باهاش دوست میشدم.»

با دور شدن از مغازه کمی آرامش پیدا کردم.خندیدم و گفتم:«باشه،با کمال میل می بخشمش به تو.»

مهری جعبه کفش را به طرفم گرفت و گفت:«بیا بابا،انگار من خدمتکارشم.»و بالبخند موذیانه ای ادامه داد:«اگه بدونی چه پیغامی داده.»


romangram.com | @romangram_com