#روز_قضاوت_پارت_48
تا اینکه یک روز اتفاقی پیش بینی نشده سرنشتم را به کلی عوض کد و جریان زندگی ام را در مسیر دیگری انداخت.
آن روز از مدتها قبل با مهری قرار گذاشته بودیم برای خرید کفش به خیابان برویم،به قدری کفشهای مستعمل و بی قواره شده بود که خودم از پوشیدن آنها خجالت می کشیدم.سعید یکی دو روزی می شد که منزل آقاجان بود.راه رفتن با حمید که حالا سه ماهه شده بود و با وجود چادر،برایم بسیار سخت بود.از ربابه خواهش کردم چند ساعتی برای نگهداری او به منزلمان بیاید.تازه صبحانه خورده بودم که ربابه و مهری هر دو با هم از در وارد شدند.برایشان چای ریخته و خودم مشغول راست و ریس کردن کارهای حمید شدم.
مقداری شیر دوشیده و در شیشه اش ریختم.ناهار ساده ای برای سه نفرمان تدارک دیده و کاهاری مقدماتی اش را انجام دادم تا ربابه با خیال راحت همه وقتش را صرف حمید کند،به او اعتماد داشتم و می دانستم بهتر از خودم از او مواظبت می کند.کفش و کلاه کرده به همراه مهری از خانه خارج شدم.اگرچه در خانه پدرم با وجود اخم و تخم خانم جان چادر سر نمی کردم و همیشه روسری به سر داشتم،ولی بعد از ازدواج با جواد همه جا با چادر مشکی و روی گرفته ظاهر می شدم.آن روز نیز بر خلاف میل مهری چادر سر کردم.جرات درگیری با جوادآقا را نداشتم.همین که ساعتی را بدون بچه ها می گذراندم برایم یکی دنیا ارزش داشت و کافی بود.
آن روزها خیابان ارگ و خسروی بهترین مرکز خرید مشهد بود.اولین خریدم پیراهنی برای ربابه بود که به اندازه مادر به گردنم حق داشت.سپس سلانه سلانه در پیاده رو قدم زدیم و به تماشای ویترینهای جذاب مغازه ها مشغول شدیم.می ترسیدم زمان رااز دست بدهیم و کفش مورد نظرم را پیدا نکنم.از مهری خواستم بدون اتلاف وقت اول به یک کفاشی خوب که آن روزها تعدادشان چندان زیاد نبود برویم.مهری بیشتر از من به این خیابان می آمد و جای همه چیز را به خوبی بلد بود.با راهنمایی او به فروشگاهی که بعدها فهمیدم کفاشی اسم و رسم داری بوده رفتیم.
ویترین مغازه هوس انگیز بود.از آخرین و جدیدترین مدلهای ایتالیایی کفش داشت.
به اقتضای سنم کفش زیبایی پسندیدم که با یک بند روی مچ پا بسته میشد.پاشنخ متوسطی داشت و برای من که همیشه بچه در بغل داشتم خوب بود. از فروشنده خواستم سایز پایم را برایم بیاورد.روی چهارپایه نشسته چادرم را با یک دست نگه داشتم.
شاگرد مغازه به وسیله یک نردبان از طبقه بالا کفش مورد نظرم را آورد و به دستم داد .خم شدم و مشغول پوشیدن و بستن بند آن شدم که در مغازه باز شد و جوانی بیست و دو سه ساله با عضلاتی ورزیده و سینه جلو آمده،در حالیکه جعبه کفشی به دست داشت وارد مغازه شد.در همان لحظه منبند کفش را بسته برای نگاه کردن در آینه مقابلم سرم را بالا آوردم.نگاهم بی اختیار در دو چشم عسلی خیره شد.در آینه،گره خورد.دست و پایم شروع به لرزیدن کرد.سرم را پایین انداختم.بعد از چند ثانیه با کما تعجب متوجه شدم که او بدون هیچ حرکتی همچنان ایستاده و خیره نگاهم می کند.نفسم به شماره افتاده بود.عجولانه کفش را درآورده از روی دستپاچگی به دست مهری دادم .دیگر روی نگاه کردن در آینه را نداشتم.زیر لبی به شاگرد مغازه که منتظر بالای سرم ایستاده بود گفتم:«همین خوبهفبی زحمت برایم ببندید.»
همان جوان که بعدها فهمیدم رضا نام دارد به سرعت کفش رااز دست پادو گرفت و با لبخند به طرفم آمد و گفت:«گمان کنم شما دفعه اول است که به این مغازه می ایید.»
جوابی ندادم.مهری به جای من،با همان لحن شیطنت آمیزش گفت:«البته اگر خوب تخفیف بدهید باز هم می اییم.»
romangram.com | @romangram_com