#روز_قضاوت_پارت_47


جوادآقا همانطور که سرش پایین بود و به رادیو ور می رفت با اخم و تخم جواب داد:«عذراخانم تنها بازمانده فامیل منه.یک عمر زحمت منو کشیده،حالا که سایه سرشو از دست داده بندازمش بیرون؟تازه بنایی خرج داره.من هنوز قرضهایم را ندادم.به اجاره عذراخانم هم نیاز دارم.»

آقاجان با دلخوری از جا برخاست و گفت:«خلاصه از ما گفتن بود.کاریه که اگه حالا نکنی معلوم نیست دیگه چنین فرصتی دست بده،خود دانی.»

بعد از رفتن آقاجان،جوادآقا رادیو را کناری پرت کرد و گفت:«این بابای تو هم انگار صدایش از جای گرم در می آد.سرتا سر کوچه را بگردی توی یک خانه حمام نیست،مگه خون ما از بقیه رنگین تره؟می ترسه تحفه نطنزش بچاد!نمی دونم چرا اینا فکر می کنن آسمون سوراخ شده و تو افتادی پایین.»

محلش نگذاشتم و با کارهای روزانه سر خودم را گرم کردم.

بنایی آقاجان به پایان رسید و جوادآقا تغییر عقیده نداد.سه ماه آخر بارداریم خیلی درد داشتم و شبها خواب به چشمم نمی آمد.دیگر نمی توانستم مثل دفعه قبل برای زایمان به منزل پدرم بروم،چون عذرا خانم برایم قوز بالای قوز شده بود.از تنها ماندن در خانه هراس داشت.اینبار برای پیشگیری از عفونت و بلاهایی که دفعه قبل به سرم آمد با یک خانم دکتر در تماس بودم،قرار شد به محض دیدن علایم و دردهای خاص به درمانگاه محل کارش،مراجعه کنم.اگرچه باز هم زایمان بسیار سختی داشتم،اما به عوارض بعدی آن دچار نشدم و خیلی زود از بستر برخاستم.

ربابه نزدیک به چهل روز هر روز صبح به منزل ما می آمد و پیش از غروب برمی گشت.خانم جان نیز تنهایم نمی گذاشت و شبهایی که جوادآقا نبود کنارم می ماند.یکی دوبار هم مهری سراغم آمد.عاقبت دوران نقاهتم به پایان رسید و خودم ماندم و نگهداری از دو بچه،با دلی مرده و سرد که تنها عشق به بچه هایم آن را گرم می کرد.

سعید و حمید تنها مایه امیدم بودند.اینبار خانم جان سیسمونی مختصری برایم تدارک دیده بود.جوادآقا هم چون گذشته با گذاشتن مبلغ ناچیزی به عنوان خرجی از خودش رفع مسئولیت می کرد،درحالیکه به خوبی می دانست بیشتر مواد غذایی که مصرف می کنیم از منزل آقاجان می رسد.هنوز تکه ای لباس یا وسیله دیگری برای بچه هایش نخریده بود و اعتقاد داشت که همه این خرجها اسراف است.

با وجود حمید که مرتب بغلم بود و سعید که تازه شیطان و پرجنب و جوش شده بود،بیرون آمدن از خانه برایم غیرممکن بود.جوادآقا کوچکترین همکاری با من نداشت.تازه اگر شام یا ناهار را دیر می آوردم یا ایرادی در طعم پختش بود سفره را بهم می ریخت و با داد و فریادهایش بچه ها را می ترساند.از صبح تا شام مثل فرفره دور خودم می چرخیدم و شب همچون مرده ای تن خسته ام را به بستر می سپاردم.تا صبح هر یک ساعت یکبار می بایست به خاطر یک کدامشان از جا بلند میشدم.آنقدر از زندگی بیزار شده بودم که بعضی وقتها آرزوی مرگ داشتم.نمی فهمیدم هدف جواد از ازدواج چه بود.اهل صحبت کردن نبود،حوصله بیرون رفتن نداشت.به بچه هایش اهمیت نمی داد،از زیبایی ظاهری ام رنج می کشید.انگار این وسط فقط من می بایست فدا میشدم.


romangram.com | @romangram_com