#روز_قضاوت_پارت_46

منتظر بودم دوباره دست رویم بلند کند،اما انگار حال کتک زدن هم نداشت.بیتوجه به داد و فریادهای من با خونسردی گفت:«آنقدر آبغوره بگیر تا جونت بالا بیاد.همینه که هست،ازسرت هم زیاده.»

از شیر دادن به سعید معاف شده بودم و این خودش بدبختی تازه ای بود.خریدن و جوشانیدن و نگهداری شیر با امکانات کم آن زمان،نمی دانم با وجود چنین مصیبتی چرا همه به من تبریک می گفتند.

باز همان ویارها و دل بهم خوردگیها.سعید راه افتاده و محافظت از او خیلی سخت شده بود.نه ماه بارداری با در بغل داشتن کودکی یک ساله که هنوز نیازمند توجه و مراقبت زیاد بود،خرید خانه و پخت و پز و شست و شو توانم را گرفته بود.در این فاصله شوهر عذراخانم سکته کرد و در سن شصت و پنج سلگی از دنیا رفت.عذراخانم مراسم مختصری در همان دو اتاق فکسنی گرفت که همه زحمتش روی دوش من افتاد.اگرچه رفتار سردی با او داشتم و زیاد به او رو نمی دادم،ولی تنها قوم و خویش شوهرم بود و چاره ای جز تحملش نداشتم.

از آن روز مشکلی بر مشکلاتم افزوده شد.می بایست کراقب حال عذراخانم هم می بودم.شبها به علت تنهایی او نمی توانستم در خانه پدرم بمانم.خریدهای خانه اش را نیز به گردن من انداخت.

در طول دوران بارداری اتفاق به خصوصی نیفتاد.گاهی مهری به دیدارم می آمد و چندبار نیز به اتفاق به خیابانها و مراکز خرید رفته و گشتی زدیم.

سال تحصیلی آغاز شد و مهری به کلاس چهارم دبیرستان می رفت.دو سال دیگر درسش تمام می شد و دیپلمش را می گرفت و این در حالی بود که خیلی از دخترهای آن زمان قبل از دیپلم ،درس و مدرسه،را رها می کردند یا با ازدواجی خواسته یا ناخواسته دور درس و مدرسه را خظ می کشیدند.

آقاجان از ماه آخر تابستان بنایی داشت.قرار بود انباری را به توالت و دستشویی تبدیل کنند تا مجبور نباشند در یخبندان زمستان به حیاط بروند.آن روزها کمتر منزلی حمام داشت.آقاجان که دستشان به بنایی بند شده بود به فکر درست کردن حمامی در انتهای مطبخ افتادند.تا آخر پاییز بنایی ادامه داشت.ماه ششم بارداریم را می گذراندم .سعید حسابی بزرگ شده بود.کلمه ها را خیلی شیرین ادا می کرد.راه افتاده و همه جور غذایی را می خورد.به پدر و مادرم خیلی علاقه داشت.یک روز آقاجان طبق عادت همیشگی برای دیدن سعید به خانه ام آمدند.جوادآقا پیژامه گشادی پوشیده و دل و روده رادیو کوچکمان را بهم ریخته و مهندسی می کرد.با آمدن اقاجان فوری چای تازه دم کرده و لباسهای سعید را عوض کردم.دست و وصورتش را شستم و در بغل آقاجان نشاندمش.

در حالیکه چای تازه دم را جلوی او می گذاشتم پرسیدم:«آقاجان،خسته نباشید.کار بنایی به کجا رسیده؟»

پدرم نگاهی به من انداخت بعد صورتش را به طرف جوادآقا چرخاند و گفت:«آمدم کار دستتون بدهم.حالا که هم دزد حاضره و هم بز شما را هم بیندازم توی خرج.»بعد جوادآقا را مخاطب قرار داد و گفت:«چشم بهم بزنی طلعت فارغ میشه.تر و خشک کردن دو بچه کار پرزحمت و سختیه.من می گم عذراخانم را جواب کن.خودم برایش خانه مناسبی پیدا می کنم و کمکش می کنم جابه جا بشه.اگر پول هم قرض خواست بهش می دم .شما اسباب بکشید آن طرف حیاط که هم آفتابگیره و هم رو به قبله است.این ساختمان را به آشپزخانه و حمام و دستشویی تبدیل می کنیم تا مجبور نباشه توی یک قد برف لب حوض ظرف بشوره یا رخت آب بکشه.تا این کارگرها از منزل ما نرفتند و جای دیگری کار نگرفتند دست به کار شویم.تازه روی قیمت خانه هم می آید.تا بتوانم خودم کمکتان می کنم چطوره؟»

romangram.com | @romangram_com