#روز_قضاوت_پارت_45
نوروز از راه رسید.اقاجان سکه کوچکی کف دستم گذاشت وآن یکاد وچکی نیز به سعید .جوادآقا بعد از یک سال و نیم که از ازدواجم می گذشت یک چادر مشکی برایم خرید.در طول این همه روز و ماه ،تمام کم کسریهایم را از پس انداز خودم می خریدم که بیشتر از لطف و مرحمت آقاجان بود.
این مرد حتی یکبار از خودش نمی پرسید چطور زن جوانی که همیشه در رفاه به سر برده هیچ نیازی ندارد.خودش از هفت دولت آزاد بود و هنوز لباسهای زمان تجردش را می پوشید.به جز چند جفت جوراب چیزی برای خودش نخریده بود.نمی دانم با پولهایش چکار می کرد.در پاسخ به اعتراضات من همیشه قرض خانه را بهانه می کرد.
بهار با تمام لطف و زیباییهایش به آخر رسید و من به جز چهار دیواری خانه ای که برایم از زندان مخوف تر و نفرت آورتر بود،هیچ جایی را ندیده بودم.فقط دلم له خانه پدرم خوش بود که با وجود سعید رفت وآمد به آنجا هم برایم به آسانی گذشته نبود.مهری نیز گاهی می آمد.
تابستان دیگری آغاز شد.به خاطر کسالت طولانی سعید به دکتر مراجعه کردم.خودم نیز حال و روز درستی نداشتم.دکتر برایم آزمایش خون نوشت که با کمل تاسف متوجه شدم دوباره باردار هستم.مصیبت تازه ای به بدبختیهای دیگرم اضافه شده بود.آنقدر از شنیدن این خبر گریه کردم که جوادآقا به خشم آمد و شروع به فحاشی کرد.
«زنیکه ی بی آبرو چیه؟نکنه زیر سرت بلند شده؟یا می ترسی هیکلت بهم بخوره و نتونی به عشقت برسی؟!اگه ریگی به کفشت نیست چرا از صبح تا حالا اینقدر زر زر می زنی؟زن کارش بچه آوردن و بچه بزرگ کردنه.»
با دلی پرخون و چشمانی پراشک گفتم:«بی انصاف،خوبه که زاییدنمو دیدی.چیزی نمانده بود از دست برم و ای کاش رفته بودم.توی این یک ساله کدوم یک شب را حاضر شدی به خاطر بچه ات فقط یک ساعت بیدار بمونی و از خوابت بگذری؟اگه تو برف و سرما دستتو تو یخ حوض زده بودی و سطل کهنه بچه را شسته بودی حالا به این راحتی دم از بچه داشتن نمی زدی.»
جوادآقا مثلا اینکه دلش خنک شده باشد با خنده گفت:«هنر دیگه ای که نداری.اگه همین کارهارو هم نکنی می ترسم از زور بیکاری بمیری.»
اعصابم از این همه نامردی و بی غیرتی بهم ریخته بود.فریاد زدم و گفتم:«حق هم داری،اگر من جای تو بودم می خندیدم.خرج خورد و خوراک و رخت و لباسمو کس دیگه ای می ده.کفش و کلاه بچه ات راه هم که خدا می رساند.دیگه چه غم داری؟»
romangram.com | @romangram_com