#روز_قضاوت_پارت_44
اشکم سازیر شد.دلم آنقدر پر بود که به تلنگری می شکست.گفتم:«مهری جان،من محکومم تا آخر عمر به تحمل این زندگی نکبتی.اگر به خاطر سعید نبود خودمو می کشتم تا از شر این مرتیکه روانی خلاص بشوم.»
مهری با کلافگی روبه من کرد و گفت:«راستی که خیلی خری!کاری بکن تا اون خودش را بکشه.ببینم تا به حال به طلاق فکر کردی...تو خیلی جوونی می توانی به آرزوهایت برسی...درس بخوانی و...تازه سعید هم از شر این پدر دیوونه راحت میشه.»
با چشمانی گرد و دهانی باز به او خیره شدم و گفتم:«چی داری می گی!اون وقت چطور میان فامیل سربلند کنم؟آبروی آقاجانم را ببرم؟نه مهری نمی توانم.»
مهری آهی کشید و گفت:پس بسوز و بساز،منو بگو که کله نازنینمو به خاطر تو به کار می اندازم.»
بین گریه از حرفاش خنده ام گرفت.آن روز تا نزدیک غروب با هم بودیم.
تا به حال به مسئله طلاق و جدا شدنم از جوادآقا فکر نکرده بودم،اما از آن روز همچون روزنه امیدی در ذهنم می درخشید.
فصل7(قسمت اول)
آن سال زمستان سختی را گذراندم .امکانات کم و ناکافی و مشکلات بچه داری.سعید چندبار در طول آن مدت مریض شد.یکبار هم خودم به سختی در بستر افتادم.آن هم روزهایی که جواد در منزل بود.نه تنها کوچکترین کمکی نمی کرد،بلکه مشکلی هم به مشکلاتم می افزود.
romangram.com | @romangram_com