#روز_قضاوت_پارت_43


خست جوادآقا چیزی نبود که از دید تیز آقاجان مخفی بماند.از کمکهای پنهانی که به من می کردند می فهمیدم که دلشان به حالم می سوزد.همیشه ما بودیم که برای ناهار یا شام به منزل آنان می رفتیم.با وجود اصرار زیاد من به ندرت دعوتم را می پذیرفتند.سعید شش ماهه شده بود و بسیار شیرین و دوست داشتنی بود.نشستن و دست زدن را یاد گرفته بود.با وجود شیرخوبی که داشتم پسر سالم و سرحال بود.با آن موهای مشکی دل از پدر و مادرم می ربود و برای دیدنش هلاک بودند.هفته ای دوبار باید او را می دیدند.فقط مواقعی که بیمار بود یا کسالت داشت دور و برشان آفتابی نمی شدم.چون به شدت نگران و غصه دارشان می کرد.آقاجان مرتب برایش اسباب بازی می خرید و خانم جان به فکر لباس سر و گرمش بود.یا می دوخت یا می بافت.با وجود سعید،اخلاق جوادآقا نه تنها بهتر نشد،بلکه بدتر هم شده بود.

من تازه پانزده سالم تمام شده بود.با زایمان سعید اضافه وزن پیدا کرده و آب زیر پوستم رفته بود.چون ارایش نمی کردم هر جع پا می گذاشتم برایم خواستگار پیدا میشد.جوادآقا که گاهی در جریان این حرفها قرار می گرفت بیشتر موجبات ازارم را فراهم می ساخت.هر بار رویم بیشتر به رویش باز میشد.دیگر ذره ای در دلم احترام نداشت و به شدت از او نفرت داشتم.گاهی برای دفاع از خودم جوابش را می دادم،اما همچنان ناچار به تحمل بودم و راهی برای خلاصی از این دردها به خاطرم نمی رسید.

مدتها بود مهری را ندیده بودم و دلم خیلی هوایش را کرده بود.می دانستم سرش به مدرسه و دبیر ریاضیاتش گرم است.یک روز ربابه نان تازه برایم آورده بود و پیغامی از جانب مهری،که فردا درس مهمی در دبیرستان ندارد و اگر اوضاع من مناسب باشد می توانیم روز را با هم بگذرانیم.جوادآقا تازه رفته بود و تا چند روزی به خانه نمی آمد.از ربابه خواستم به او خبر بدهد فردا ناهار منتظرش هستم.

آن روز از خوشحالی سر از پا نمی شناختم.مثل زندانیانی که در انتظار روز ملاقات به سر می بردند ذوق زده بودم.مقداری میوه خریده و تدارک ناهار فردا را نیز دیدم.روز بعد،با اینکه سعید نگذاشته بود بخوابم صبح زود با هیجانی وافر از خواب برخاسته و به کارهایم سروسامان دادم.دلم می خواست موقعه آمدن مهری کاری نداشته باشم.ساعت ده صبح سرو کله مهری پیدا شد.مثل همیشه شاد و پرانرژی و بانشاط بود.تا بعدازظهر روز بسیار خوشی را با هم گذراندیم.

سعید هم که انگار جو خانه رویش اثر گذاشته بود ساکت و ارام با خودش بازی می کرد و راحت و بی دردسر خوابید.نشستیم به گفت وگو.مهری از دبیرستان می گفت،از دوستانش،از آقای فرجادی دبیر ریاضیات و سرگرمیهای دخترانه.چقدر روزگارش با من فرق داشت.

وقتی به او گفتم هفته به هفته از خانه بیرون نمی روم و به جز خانم جان و اقاجان و ربابه چشمم به هیچ آدمیزادی نمی افتد.با تعجب نگاهی ترحم آمیز به من انداخت و گفت:«دلم برای این همه هالو گریت می سوزه.آخه آدم عاقل فکر خودت نیستی.فکر این بچه باش.گاهی گشتی توی خیابان بزن.تا هوایی به جونش بخوره.»

«می ترسم مهری جان!جوادآقا تعادل روحی نداره.دیوانه است.تا به حال خلاف میلش قدمی برنداشتم صدبار کتک خوردم،وای به روزی که پرسه زدن منو ت خیابانها ببینه،لابد می کشدم.»

مهری نگاه سرزنش باری به من انداخت و گفت:«چرا اینقدر می ترسی،مملکت قانون داره.مگر شهرهرته!»


romangram.com | @romangram_com