#روز_قضاوت_پارت_42
آن روز سعید کمی حال ندار بود و مرتب نق می زد.مدتی بود که هیچ کس به من سر نزده وکارهای خانه حسابی کلافه ام کرده بود.پختن غذا،شستن کهنه های سعید،جارو و نظافت خانه ،شیردادن و عوض کردن دم به دم قنداق بچه رمقم را گرفته بود.سعید از صبح آن روز یکریز گریه کرده بود و توی بغلم بند نمی شد.شب هنگام بعد از شستن ظرفهای شام و پهن کردن رختخواب خودم و جوادآقا ،به سعید شیر داده و به هزار مکافات خواباندمش.از رفتار عصبی جوادآقا می فهمیدم که دنبال بهانه می گردد.هوا گرم بود.صدای وراجی عذراخانم و حبیب الله خان که با صدای بلند رادیوشان درهم آمیخته بود و از پنجره به گوش می رسید اعصابم را بهم می ریخت.سعید را در گهواره اش گذاشتم.پشه بند روی گهواره را انداخته و برای تعویض لباسم که از شیر خیس شده بود به اتاق دیگر رفتم.وقتی برگشتم جوادآقا را دیدم که در رختخوابش دراز کشیده و سیگار اشنوی کوچکی کنار لبش بود.تازگیها به محاسنش افزوده شده و گاهی سیگار می کشید.برای بچه ناراحت بودم،ولی جرات یا شاید حوصله سربه سر گذاشتن با او را نداشتم.با تن خسته و نزار به رختخواب رفته و کنارش دراز کشیدم.تمام تنم درد می کرد و برای لحظه ای خواب هلاک بودم.برای اینکه خیالی به سرش نزند پشتم را به طرفش گرداندم و چشمهایم را بستم.تازه گرم خواب شده بودم که یک دفعه با کشیدن شدن موهای بلندم و سوزشی که در پوست سرم احساس کردم،از خواب پریده و جیغ کوتاهی کشیدم.
جوادآقا بدون توجه به بچه مریضی که تازه آرام گرفته بود با صدای بلند شروع به فحاشی کرد.«زنیکه بی صفت بی چشمو رو...خیال کردی من حمالم که از اول هفته تا آخر هفته توی بیابونا رانندگی کنم تا شماها خوب بخورید و بچرید؟یکسره به اون توله سگت چسبیدی،انگار نه انگار که من آدمم!فقط شدم گاو شیرده برای شماها؟مگر من نوکر پدرت هستم؟»
پوست سرم داشت کنده میشد.دستش را گرفته و آهسته،طوری که سعید بیدار نشود گفتم:«دست بردار جوادآقا،نصفه شبم ولم نمی کنی؟مگه نمی بینی از صبح دارم جون می کنم.»
با مشت به پهلویم کوبید و گفت:«نگو که دلم برات کبابه .تو از اولش هم زن زندگی نبودی.من بیخودی خودمو منتر تو کردم.»
از زورگوییهایش به ستوه آمده بود.گفتم:«حالا هم دیر نشده،جلوی ضرر را از هرجای بگیری منفعته.»
یکدفعه مثل سگها به جانم افتاد.بی دفاع کتک می خوردم.دستهایم سرو صورتم را می پوشانیدم.سعید بیدار شده و جیغهای گوشخراشی می کشید.
عذراخانم و شوهرش سکوت کردند،حتی صدای رادیو را نیز خفه کرده بودند.در حین کشمکشها موهای بلندم لای پره های پنکه پیچید.از صدای خشکی که در اثر چرخش پره ها به وجود آمد و درد شدید و چیغهای هیستریکی که از ترس می کشیدم جواداقا دستپاچه شده و چراغ اتاق را روشن کرد.سریع پنکه را خاموش کرد.موهای کنده شده ام از لای پنکه به زمین ریخت.
گریه کنان و بدون ترس از کتک کاری دوباره فریاد زدم:«دیوانه زنجیری...الهی خبر مرگت بیاد...الهی توی همان بیابان سقط بشی.»و به طرف گهواره سعید رفتم که از شدت گریه بی حال شده بود.بغلش کردم.طفلک دل می زد.از خانم جان شنیده بودم که نباید شیر حرص و جوش به بچه بدهم،ولی چاره ای نداشتم.سینه ام را به دهانش گذاشته و به زور آرامش کردم.قلبم تند تند می زد و تمام تنم از عرق خیس شده بود.تا مدت زیادی دست و پایم می لرزید.جواد روح بیمارش را با آزار دادن من تسکین داد و کپه مرگش را گذاشت،ولی من تا نزدیک سحر بیدار بودم.در حالیکه سعید را در آغوشم می فشردم با خود فکر میکردم.جگرم می سوخت.برای اولین بار آقاجان را نفرین کردم.با تجسم مهری در روپوش زیبای دبیرستان دلم آتش گرفت.اگر درس می خواندم،اگر همسری فهمیده و تحصیلکرده داشتم،چقدر وضعیتم فرق می کرد.
تابستان رو به اتمام بود و درست یکسال از ازدواج شومم می گذشت.هیچ کس به جز مهری از روزگار سیاهم خبر نداشت.فقط گاهی خانم جان از اینکه چرا وسیله ای به وسایل خانه ام اضافه نکردم و کم و کسریهای جهازم را تهیه نمی کنم،آن هم با توجه به درآمد خوب جوادآقا تعجب می کرد,اما من همیشه با سرهم کردن دروغی سر و ته قضیه را هم می آوردم.
romangram.com | @romangram_com