#روز_قضاوت_پارت_41
آنقدر سختی کشیده بودم که عقلم می رسید همه طلاهایی را که به عنوان چشم روشنی گرفتم دو دستی تقدیم آن مرتیکه بی چشم و رو نکنم.تعدادی از آنها را در کیسه ریخته به خانم جان سپردم.
تعطیلات جواداقا تمام شد و طبق معمول دو روز یکبار به خانه می آمد.آنقدر دورم شلوغ بود که به کلی او را از یاد برده بودم.مهری،پسرم را بغل می کرد و می بوسید و ساعتها کنارم می نشست و شیر دادنم را تماشا می کرد.جوادآقا در منزل پدرم جرات ابراز وجود نداشت و آنچه می خواستم را اگرجه به زور،ولی انجام می داد.از فرصت استفاده کرده و اسم پسرم را با مشورت آقاجان سعید گذاشتم.چه کیفی می کردم وقتی جواداقا از روی ناچاری خواسته ام را می پذیرفت.می دانستم که همه را لای نان گرم گذاشته و برای بردن و آزار دادنم روزشماری می کند،اما خوشبختانه یا بدبختانه زایمان سخت جانم را گرفته بود و قدرت راه رفتن نداشتم.هر روز مشکل تازه ای پیدا می کردم.یک روز تب داشتم،یک روز شیر در سینه ام گلوله میشد،یک روز سعید حال ندار بود.
اقامتم در خانه پدری یک ماه به طول انجامید.شاید اگر رسیدگیهای خانم جان و ربابه و خوردن غذاهای مقوی و استراحت خوبی که در انجا داشتم نبود،با خونریزی طولانی ای که از یک زایمان غیر اصولی و غیربهداشتی پیدا کرده بودن از دست رفته بودم.عاقبت دوران نقاهتم به سر رسید.کمی جان گرفته و با رموز بچه داری اشنا شده بودم.اواسط تابستان بود و بی نهایت گرم،سیسمونی ام را پیش از آن برده و در منزلم جا داده بودند.باز هم با بغلی پر و یک دنیا دنیا بار و بندیل به خانه ای که از آن بیزار بودم برگشتم،آقاجان و خانم جان به وجود سعید چنان عادت کرده بودند که اخمشان باز نمیشد.
آنقدر سفارش و پیغام برای مواظبت از او کردند که دیگر گوش نمی دادم.دوباره وارد زندانم شدم،اما این دفعه تنها نبودم.سعید مثل فرشته ای از جانب خداوند به زخمهای دلم التیام می بخشید.دیگر از آن همه ساعتهای تنهایی و بی کسی خبری نبود.لحظه ای وقت سرخاراندن نداشتم..همه وقتم را پر کرده بود.اگر ربابه هر دو روز یکبار نمی امد بیچاره بودم.
شیر خوبی داشتم و سعید نسبت به یک ماه بزرگتر شده بود.گاهی مهری به دیدنم می آمد و هربار جواد با بهانه جویی هایش جانم را به لبم می رساند،ولی زیر بار نمی رفتم.دیگر ترسی از او نداشتم.اعتبارش را ریخته بود و ذره ای احترام در دلم نداشت.
مشکل تازه ای پیدا کرده بودم،حسادت بیمارگونه جوادآقا به تنها فرزندش.وقتی سعید را برای شیر دادن در آغوش می فشردم قیافه رقت انگیزی به خودش می گرفت.در رفتارش نسبت به سعید هیچ محبتی دیده نمیشد.می ترسیدم بچه را برای لحظه ای به او بسپارم،در واقعه به او اعتماد نداشتم.مرتب پی بهانه می گشت.
تازه سعید دوماه شده بود.ربابه در طول آن مدت برای شستن کهنه ها و کمک در کارهای خانه مرتب به من سر می زد.گاهی برای قدردانی از زحمتهایش از پس اندازم هدیه هایی برایش می خریدم و یا به زور و اجبار مبلغی کف دستش می گذاشتم.وجودش برایم نعمتی بود،اما جوادآقا باز سرلج افتاد و به بهانه اینکه ربابه در مصرف آب اسراف می کند و از شستن ندارد.خدا می داند چقدر برایم سخت بود بعد از آن همه زحمتی که به پایم کشیده بود چنین درخواستی از او بکنم.هر طور که بود دروغی سرهم کرده و عذرش را خواستم.
خانم جان و آقاجان اگرچه هفته ای دوبار برای دیدن سعید می آمدند،ولی دو ساعت بیشتر نمی ماندند.در عوض ما همیشه جمعه ها برای ناهار به آنجا می رفتیم.
romangram.com | @romangram_com