#روز_قضاوت_پارت_40
به سیم اخر زده بودم.باداباد را گفتم و فریاد زدم:«بزن...دست روی زن دراز کردن تنها هنرته.»
دیگر نفهمیدم چی شد.ضربه های مشت و لگدی بود که به دل و پهلویم می خورد.پاهام را روی شکمم جمع کرده بودم و سرو صورتم را برای کتک خوردن جلو می آوردم.خون از دهان و دماغم راه افتاده بود.آنقدر زد تا خودش خسته شد.تا به حال اینطور کتک نخورده بودم.بعدهم از خانه بیرون رفت و تا دو روز پیدایش نشد.
روز بعد قیافه ام ترسناک و کج و کوله شده بود.تمام صورتم کبود بود.خداخدا می کردم خانم جان به خانه مان نیایند.در اتاق را از داخل قفل کردم که اگر ربابه برایم چیزی آورد گمان کند منزل نیستم.تمام روز خودم را در اتاق زندانی کردم و قوت نخوردم.اگر حامله نبودم از خانه فرار می کردم،اما با وجود بچه ای که سفت و محکم به من چسبیده بود چطور می توانستم!
فصل6
روزهای زندگی ام از پی هم می گذشت.خانم جان یک دنیا اسباب و لوازم بچه برای سیسمونی تدارک دیده بود.آخرین روزهای خرداد بود و آقاجان برای فارغ شدنم روزشمای می کرد.قیافه ام خیلی تغییر کرده بود.حسابی ورم داشتم.شکمم انقدر بزرگ و برآمده شده بود که خم شدن برایم امکان نداشت.مرتب با مهری در تماس بودم و حتی یکبار با هم به خیابان رفتیم.
خوب یاد گرفته بودم چطور دروغ بگویم وسر جوادآقا را شیره بمالم.اولین روز تابستان بود که بار و بندیلم را بستم و طبق دستور آقاجان با جواداقا به منزل پدرم رفتیم.خانم جان مقداری پول به قابله خانوادگی که مرا نیز گرفته بود داده و از او خواسته بود گوش به زنگ باشد و خانه اش را برای مدت طولانی ترک نکند تا به محض شروع درد پی اش بفرستند.
روز زایمانم را هرگز فراموش نمیکنم.زایمانی سخت و طاقت فرسا که دوبار در طی آن از هوش رفتم.عاقبت پس از بیست وچهار ساعت درد کشیدن،درحالیکه صدای اذان از پشت بام خانه پدرم به گوش می رسید و به قول خانم جان همه نصف عمر شدند در میان دود اسپند و شادی و هلهله منتظران،پسرم پا به عرصه وجود گذاشت.
جوادآقا گردنبند ارزان قیمتی،آن هم به اجبار اقاجان،برایم خرید و با اکراه به گردنم انداخت.دلم نمی خواست قیافه منحوسش را ببینم.تمام وجودم لبالب از بیزاری و نفرت بود.همه فامیل را برای شب بعد وعده گرفته بودند.پدرم سور مفصلی داد که طی آن هدیه های ریز و درشت زیادی از فامیل دریافت کردم.
romangram.com | @romangram_com