#روز_قضاوت_پارت_39


از آن روز کار خانم جان شده بود ویارنه درست کردن و اوردن به خانه ما.

اواخر اسفندماه بود.کمی از زهر هوا کاسته شده و بوی بهار می آمد.ماه پنجم حاملگی ام را می گذرانیدم.با رسیدگیهای خانم جان و از بین رفتن ویارم کمی چاق شده و رنگ و رویم جا آمده بود.دیگر نمی توانستم از لباسهای قدیمی ام استفاده کنم.از زمانی که ازدواج کرده بودم هنوز جوادآقا تکه ای لباس برایم نخریده بود.پیراهنهایی را که از خانه پدرم آورده بودم به زور می پوشیدم و تنگی آنها شکم برآمده ام را بزرگتر نشان می داد.می دانستم برای تقاضای پول باید کلی بد و بیراه بشنوم.

یک روز که جوادآقا سردماغ بود و باهم به خوردن چای عصرانه مشغول بودیم عشوه ای به حرکاتم دادم و گفتم:«جوادآقا،شکمم روز به روز بزرگتر میشود.دیگر لباسهای قدیمی ام قابل استفاده نیستند،پولی برای خرید لباس به من بدهید.»

حرف پول به جوادآقا زدن از صدتا فحش برایش بدتر بود.نگاه سرزنش باری به چهره ام انداخت و گفت:«خانم جانت مثلا خیاط هستند.دختر یکی یکدانه هم هستی،آن وقت باید این قدر بی لباس بمانی.من اگه بنا باشه پول زحمت کشی توی بیایانها را این قرو فرها بدهم که ملا نصرالدین هستم.»

مغزم داغ شده بود.هفته به هفته غذا نمی پختم و قابلمه های غذا بود که ربابه بعنوان ویارانه در خانه مان می آورد.از وقتی خانه داره شده بودم هنوز هیچ مهمانی در خانه ما را نزده بود.از هفته ای هفت روز سه روزش را به بهانه نبودن شوهرم در خانه پدرم شام و ناهار می خوردم و تازه با دست پر به خانه برمی گشتم.این مرد بی چشم و رو به جز خوردن و غر زدن هیچ کاری نداشت.دست از دهانم برداشته و گفتم:«اگه بناست خرج من را پدرم بدهد پس شما چه کاره اید؟از بی لباسی روی رفتن به خانه هیچ کس را ندارم....از روی آقاجان خجالت می کشم.بعداز شش ماه خانه داری هنوز رنگ سفره ام را کسی ندیده.»

چشمهای جوادآقا از کاسه بیرون زده بود.لگدی به استکان خالی چای زد و گفت:«زبان درآوردی از بس مفت خوردی .توی منزل شخصی قدم زدی خوشی زیر دلت زده،کجا بودی وقتی آقاجانت با زبان چرب و نرمش منو خر کرد و تو را بست به ریشم.»

پوزخندی زدم و گفتم:«حالا نه اینکه برای شما بد شده با ادمهای گدا گدول وصلت کردی و باید خرجشان را بدهی.»

صدایش را بلند کرد و با فریاد گفت:«خفه شو اینقدر زر زر نکن که دندانهایت را می ریزم توی حلقت.»


romangram.com | @romangram_com