#روز_قضاوت_پارت_38
«برو دنبال مهری ناهار بیاردش اینجا.»
لحظه ای مکث کرد و گفت:«ننه جان،تو رو خدا برای خودت دردسر درست نکن.یه وقت دیدی جواداقا همی حالا آمد.»
خودم را به نفهمی زده و گفتم:«خوب بیاد!آمدن او چه دخلی به مهری داره؟»بعد کمی فکر کردم و دوباره گفتم:«تازه جوادآقا که کلید نداره.هروقت زنگ زد مهری را می فرستم توی مطبخ.بعدش هم خودم سرشو گرم می کنم تا مهری بره.»
ربابه مردد بود.آنقدر اصرار کردم تا راضی شد و چارقدش را روی سرش مرتب کرد و گفت:«چه می دانم...ان شاالله خدا به خیر بگذرانه.»
آن روز مهری آمد و یکریز حرف زدیم.تازگی عاشق دبیر ریاضیاتشان شده بود و ساعتها از شکل و شمایل و سرو لباسش می گفت.از نحوه حرف زدن و ژستهای دختر کشش.نمی دانم با همه غروری که داشتم چطور همه ماجرای زندگی و روابط با جوادآقا را البته به طور خلاصه برایش گفتم.مهری هاج و واج نگاهم می کرد.با یک دست پشت دست دیگرش زد و گفت:«یعنی تو دختر نازک نارنجی و یک یکدانه همه اینها را تا امروز تحمل کردی و صدایت درنیامده؟بابا خیلی پوست کلفتی!»
«مهری جان ،چکار می توانم بکنم با این شکم بالا آمده؟»
با پرخاش بین حرفم پرید و گفت:«احمق جان،چرا به آقاجانت نمیگی؟اون تو رو تنها گیر آورده...آخ،کاشکی گیر من می افتاد،کاری می کردم که ابرهای آسمون به حالش زار بگرین.»
«بیخود شعار نده،اول اینکه آقاجانم جز نصیحت کردن کار دیگه ای از دستش ساخته نیست.در ضمن جوادآقا شوهرمه و طبق قانون اختیارمو داره...با این بچه تو شکم چکاری جز تحمل از من ساخته است؟تازه تو اگه او را به اندازه من می شناختی می فهمیدی که نه تنها صد تا مثل من حریفش نیستند،بلکه تا آخر عمر جیکت در نمی آمد...درست مثل من.»
مهری از شدت خشم لبهایش را می جوید.به خصوص وقتی نظر جوادآقا را رجع به خودش شنید حسابی کلافه شد.
romangram.com | @romangram_com