#روز_قضاوت_پارت_37


دلم می خواست با تیپا از خانه ام بیرونش کنم.یکسره مجیز جوادآقا را می گفت و آتش خشمش را شعله ور می کرد.آن شب تا نزدیکی های سحر بیدار بودم.تنفری عمیق از مردی که به ظاهر شریک زندگی ام بود پیدا کرده بودم.به حال بچه ای که در شکم داشتم تاسف می خوردم.کودکی که می بایست الگویی چون او داشته باشد،پدری نیمه دیوانه.

دیگر هیچ اشتیاقی برای آنکه کدبانوی قابلی باشم نداشتم.دو ماه به همین منوال گذشت.کم و بیش از طرف همه فامیل پاگشا شدم.دیگر همه به ااخلاق گند او آشنا شده بودند و زیاد تحویلش نمی گرفتند.رویش باز شده بود و به هر بهانه کوچکی به رویم دست بلند می کرد.من هم دیگر آن بره معصوم گذشته نبودم.حالا خوب یاد گرفته بودم چگونه حقم را طلب کنم و برای آنچه برایم ارزش داشت بجنگم.پوستم کلفت شده بود.مهر سکوت برلب زده و با لجبازی کودکانه ای جلوی خانم جان و آقاجان همچون بازیگر ماهری نقش بازی می کردم و خودم را زنی سعادتمند نشان می دادم. مثل این بود که به اینوسیله می خواستم از ان دو انتقام بگیرم که اینجور یکدانه دخترشان را پرپر کردند،عقده ای که می رفت به کینه ای عمیق مبدل شد.

روزیکه خبر حاملگی ام را به روسیله ربابه به خانم جان دادم فراموش نمی کنم.جوادآقا تازه به ماموریت رفته بود.بار و بندیلم را برای اقامت دو سه روزه بستم و به خانه پدرم رفتم.خانم جان از خوشحالی چندبار صورتم را بوسید.با همه اصراری که کردم تا به آقاجان بروز ندهد برق شعف اشک در چشمان آقاجان خبر از تلاطم درونش می داد.بی سروصدا به صندوقخانه رفت و بعداز مدتی پال پال کردن سکه ای آورد و کف دستم گذاشت .گفت:«بگیرباباجان،برای خودت حفظش کن.»صورتش را بوسیدم.

آن روز ربابه ناهار را طبق میل من درست کرد.برای زنده کردن خاطراتم به مطبخ رفتم.همه چیز سر جای همیشگی بود.با خودم فکر کردم ای کاش من هم به اندازه همین اسباب و اثاثیه ارزش داشتم و از خانه رانده نمیشدم.از ربابه حال مهری را پرسیدم.او که سرش برای پرحرفی درد می کرد گفت:«اگر بدانی چه سر و پزی به هم زده!روسری را از سر برداشته .به گمانم روپوش مدرسه اش هم آب رفته.دیگه کیف هم به دست نمی گیره.کتابهاشو عین خانم معلمها می زاره رو دستش و چنان با قر و اطواری تو کوچه راه می ره که هر کی ندونه می گه خانم دکتری،چیزیه.هر وقت منو می بینه حال تو رو می پرسه و می گه این طلعت جوری به شوهرش چسبیده انگار می ترسه قاپش بزنن.منم جوابش می دم که زن شوهردار با تو یه سرو یک تنه،فرق داره!او حالا هزار تا مسئولیت به گردنشه.خانم یک خونه بودن که شوخی نیست.»

آهی کشیدم و گفتم:«قرار نیست عروس بشه؟»

ربابه یک دانه خرما به دهانم گذاشت و گفت:«والله چی بگم؟کی می خواد عروسش کنه؟بابا که الحمدالله بالای سرش نیست...مادرشم که همه اش دنبال بشور و بسابه.برادراشم که از صبح تا عصر مدرسه هستن و از عصر تا شام هم می رن سرکار.کی فکر اویه...تو به خودن نگاه نکن عزیزم،تو غیر او هستی،تو پدر و مادر داری،استخوان داری.»

«ربابه جان،اگر یه کاری ازت بخوام می کنی؟»

در حالیکه لیموعمانیها را توی قابلمه می انداخت گفت:«بگو مادر،سر چشم.»


romangram.com | @romangram_com