#روز_قضاوت_پارت_36

آن شب تنها شب خوشی بود که در عرض مدت کوتاه ازدواجم داشتم.جوادآقا کمی سرلطف آمده بود.آنقدر احساس خوشبختی می کردم که حساب نداشت.حاضر بودم تا آخر عمر پایم را از خانه بیرون نگذارم،ولی اخلاق شوهرم همیشه آنقدر خوب باشد.

فردای آن روز طبق معمول،مبلغ ناچیزی بعنوان خرجی لب طاقچه گذاشت و رفت.همان روز خانم جان خبر داد که عمه ملوکم با کسب اجازه از آقاجان اولین مهمانی پاگشا را به افتخارمان ترتیب داده اند.دست و دلم می لرزید.جوادآقا جیزی از آداب معاشرت نمی دانست،لباس درست و حسابی هم نداشت.می ترسیدم دستاویزی برای پیله کردن پیدا کند و مهمانی به همه زهر شود.هرچه به شب جمعه نزدیک میشدیم دلهره ام بیشتر میشد.تا اینکه شب موعو فرا رسید.تصمیم داشتم با تمام قوا سعی کنم نظرش را تامین کرده و مطابق خواسته اش رفتار کنم تا بهانه ای به دستش ندهم.از دو روز قبل لباسهایش را شسته و اتو کشیدم.بهترین کفشش را تمیز کرده و آماده گذاشتم.می دانستم دوست ندارد برایش تکلیف تعیین کنم،حتی انتخاب لباس خودم را به عهده او گذاشتم.همه چیز به خوبی پیش می رفت.هر دو حاضر و آماده عزم رفتن کردیم.عمه جان به خاطر عایت رسومات از عذراخانم و شوهرش نیز دعوت کرده بود،اما آن دو با آوردن بهانه ای از آمدن خودداری کردند.خیلی خوشحال شدم.توی این همه بدبختی فقط همان زن و شوهر مجنون از پشت کوه آمده را کم داشتم.

اتاق مهمانخانه عمه ملوک مجلل تر و بزرگتر از منزل پدرم بود.همه اقوام و حتی دونفر از دوستان شوهر عمه ام نیز دعوت داشتند.طبق رسم خانوادگی اقایان در قسمتی جدا پذیرایی می شدند،اما هر دو قسمت بهم متصل بود و در حیطه دید یکدیگر قرار داشت.

از ترس جوادآقا رویم را محکم گرفته و کنار دست خانم نشستم.آقاجان که از ناخن خشکی جوادآقا خبر داشت جعبه ای بزرگ شیرینی خریده و به رسم متداول به منزل عمه جان آورده بود.شام مفصلی پخته بودند و پذیرایی آبرومندی از ما به عمل آمد.

خانم جان مرتب با زدن سقلمه به پهلویم از من خواست برای کمک به عمه جان از جا برخیزم،اما می ترسیدم.پسرعمه هایم مرتب در رفت و آمد بودند وجوادآقا تحمل دیدن و همراهی آنان را با من نداشت.

نمی دانستم چه بهانه ای بیاورم،اما بعد از صرف شام حتی خاله هایم نیز در جمع و جور کردن اتاق کمک می کردند.باترس و لرز از جا برخاسته و سعی کردم همراه خانم جان قدم بردارم.برای برداشتن دیس نیمه کاره برنج خم شدم.چادرم را سفت و محکم گرفته بودم،اما برداشتن دیس با یک دست امکان نداشت.درهمان لحظه مرتضی که بزرگترین پسر عمه جانم بود متوجه تلاشم شد.رو به من کرد و گفت:«طلعت خانم شما بفرمایید،من خودم می برم.»

دیس کج شده پلو را به او دادم.بی اختیار نگاهم روی چهره جوادآقا چرخید.از چشمانش خون می بارید.قلبم به تپش افتاده بود.در کل جوادآقا اخلاق خوشی نداشت و طول چند ماهی که از ازدواجم می گذشت هرگز از او ملایمت و محبتی ندیده بودم.دلم بد جوری شور می زد.هر آن منتظر بود جنجالی به پا کند و حسابی مزد زحمتهای عمه ملوکم را بدهد،ولی در آن لحظه به اجبار به سوالی که یکی از شوهرخاله هایم از او کرد پاسخ داد،ولی واضح بود که حواسش سرجایش نیست.فوری نشستم،یکی از دخترخاله ها که چندسال از من کوچکتر بود با سینی پر از چای وارد اتاق شد.در قسمت مردانه نیز مجتبی این مسئولیت به عهده دار بود.همان موقع جوادآقا برخاست و به بهانه اینکه روز خسته کننده ای داشته وسردرد امانش را بریده خداحافظی سردی با همه کرد.من نیز به تبعیت از او فوری از جا برخاستم .از روی عمه ام خجالت می کشیدم.خانم جان رنجیده و عصبی نگاهمان می کرد.آقاجان صورتش گرگرفته بود.عمه جان را در آغوش گرفته و به خاطر زحمتهایش از او تشکر کردم.خاله هایم یکی یکی از جا برخاسته رویم را بوسیدند.جوادآقا مثل آدمهای طلبکار بیرون از اتاق ایستاده بود.از دستپاچگی نفهمیدم چی گفتم و چطور خداحافظی کردم.حاج

اقابرومند ،شوهرعمه ام،به اتفاق دو پسرش برای بدرقه ما تا دم در حیاط آمدند.جوادآقا مثل آدمهای قهر دو پسرش برای بدرقه را برای روبوسی با شوهرعمه ام جلو آورد.مرتضی دستش را برای دست دادن دراز کرد،اما جوادآقا چنان نگاه غضبناکی به او انداخت که بیچاره فوری دستش را عقب کشید.

در طول راه کلمه ای حرف نزدیم.به محض آنکه پایم را داخل اتاقمان گذاشتم یقه لباسم را طوری از پشت به طرف خودش کشید که صدای پاره شدنش را شنیدم.بعد سیلی محکمی به صورتم نواخت و با مشت وسط فرق سرم کوبید.تمام تنم از ترس می لرزید،احساس می کردم با دیوانه ای خطرناک روبه رو هستم.قلبم یکباره لبریز از نفرت شد.پسرعمه بینوایم را که تازه چهارده سالش تمام شده بود و از من چند ماهی کوچکتر بود،فاسق سابق من می خواند و با اطمینان قسم می خورد که او چشم طمع به من داشته و نگاه های عاشقانه تحویلم می داده.دلم برای خودم می سوخت.دست و پا بسته به دام گرگی وحشی گرفتار آمده بودم و هیچ راه خلاصی برایم نبود.آنقدر فریاد کشید که عاقبت عذراخانم بدون اجازه به اتاقمان آمد و گفت:«چی شده مادرجان،چرا آبروریزی می کنید؟همه همسایه ها را خبردار کردید.»

romangram.com | @romangram_com