#روز_قضاوت_پارت_35


یک روز در حیاط مشغول جمع کردن لباسهای شسته بودم.هوا حسابی سرد شده بود و ما بخاری نداشتیم.چراغهای خوراک پزی را روشن می کردم،که هوای اتاق را سنگین می کرد و حالم بدتر میشد.به هوای لباسها برای استشمام هوای تازه بیرون رفتم.با نزدیک شدن به کیسه آشغال مرغی که عذرا خانم کنار دیوار گذاشته بود،بوی تعفنی به مشامم خورد که یکدفعه منقلب شدم.احساس می کردم دل و روده ام بالا می آد.آنقدر عق زدم تا از حال رفتم.

عذرا خانم به حیاط دوید و گفت:«چیه؟چه کارت شد؟»

دستش را گرفته و از جا بلند شدم و نالیدم.

«خیلی وقته این طوری ام.»

با خنده ای کریه دندانهای زردش را به نمایش گذاشت و گفت:«مبارکه ،حامله ای خانم جان.»

با کمک او به اتاق رفتم و روی زمین ولو شدم.نزدیک بود غذایم بسوزد که عذرا خانم آستینها را بالا زد و دور و برم را کمی مرتب کرد.فتیله سماور را بالا کشید و چای تازه دم کرد.بعداز آنکه چند استکان پشت هم نوشید استکانها را شست و رفت.نمی دانستم چه احساسی دارم.ذوق می کردم که دلخوشی ای در زندگی سرد و بی روحم پیدا شده،ولی از واکنش جوادآقا می ترسیدم.روی هم رفته آدم خسیسی بود و حساب دخل و خرجش را داشت.

ان شب عذرا خانم به محض شنیدن صدای در،پای برهنه خودش را به او رسانید و فوری گزارش حاملگی ام را داد.جوادآقا با چهره ای گشاده وارد شد و گفت:«مبارکه.»

خوشحال شدم و دستهایم را دور گردنش انداخته و با لوندی،درحالیکه خودم را لوس می کردم گفتم:«دلم می خواست خودم بهت بگم.»


romangram.com | @romangram_com