#روز_قضاوت_پارت_34

«باشه.اگه اجازه بدید ربابه هفته ای یک بار بیاد...من هم از تنهایی بیرون می آم.»

اخمهایش را درهم کشید و گفت:«چرا؟مگه دست و پای خودت چلاقه.کسر شانته با عذراخانم رفت و آمد کنی؟»

«نه به خدا،من نمی خوام مزاحمشون بشوم.»

«خیلی بلدی ماشاالله.»

از اون روز به بعد برخلاف میل باطنی ام،گاهی هم به عذراخانم سر می زدم و حیاط و راهرو را جارو می زدم.خانم جان گاهی با ربابه به خانه مان می آمد.همیشه زیر بغلشان پربود از شیشه های ترشی که تازه انداخته بودند،سبزی پاک کرده و روغن زرد و خیلی چیزهای دیگر.یکی دوبار هم در هفته دعوتمان می کردند.

به خاطر فوت یکی از اقوام دور آقاجان،هنوز از طرف هیچ کدام از فامیلها دعوت نشده و یا به قول خانم جان پاگشا نشده بودیم.

فصل5



چندروزی میشد که حال و روز خوبی نداشتم.اول فکر کردم شروع سرماخوردگی باشد.صبحها سرگیجه داشتم و گاهی حالم بهم میخورد.به جوادآقا گفتم مرا به دکتر ببرد،اما اهمیتی نداد و گفت:چیز مهمی نیست و خودش خوب میشود.

romangram.com | @romangram_com