#روز_قضاوت_پارت_33


از آن پسس روزهایی که جوادآقااز مشهد خارج میشد به منزل گدرم می رفتم.پس از مراجعت به سراغم می آمد و به اتفاق به خانه مان می رفتیم.اینطوری هم برای من خوب بود،هم برای خانم جان و آقاجان که حسابی تنها شده بودند و هم برای جوادآقا که از دادن خرجی در آن روزها معاف میشد.خدا برای من و مهری ساخته بود.یک دنیا حرف نگفته داشتیم که تابهم می رسیدیم با اب و تا تعریف کند.

آخرین روزهای پاییز بود.از اینکه مهری را با روپوش و کتاب می دیدم حسرت به دل بودم.یک روز بعدازظهر طبق معمول روزهایی که در خانه آقاجان بودم مهری به محض تعطیل شدن از دبیرستان،به منزل ما آمد و ماجرای خنده داری را برایم تعریف کرد.هردو از شدت خنده به خودمان می پیچیدیم.از بخت بد جوادآقا یک روز زودتر از موقع برگشت.ربابه در را برایش باز کرد.گویا صدای خنده ام را از پنجره اتاق دم دری شنیده بود.بدون در زدن در را باز کرد.مهری بی اختیار جیغ کشید.من با دستپاچگی از جا برخاستم و سلام کردم.جوادآقا با قیافه ترسناکی چنان با خشم نگاهم کرد که نزدیک بود قالب تهی کنم.

هاج و واج مانده و دست و پایم را حسابی گم کرده بودم.بیچاره مهری با گفتن ببخشید سراسیمه از در خارج شد.جوادآقا با چشمانی گرد شده به صورتم زل زد و گفت:«فوری چادرت را سرکن برویم.»

هرچه پدرم برای شام اصرار کرد،نپذیرفت.تا رسیدن به خانه کلمه ای نگفت.به محض انکخ پایم را به اتاق گذاشتم مثل دیوانه ها چادر را از سرم کشید و با دست فشار محکمی به شانه ام داد و گفت:«گذاشتم بروی خانه مادرت که با این دختر هرجایی خلوت کنی،چی زیر گوشت می خوند؟»

زبانم بند آمده بود.در کمال بهت و ناباوری از او فاصله گرفتم و بریده بریده جواب دادم:«اون دوستمه،چیز بدی نمی گفت.از کلاسشون صحبت می کرد.»

«دوست بی دوست.اگه یکبار دیگه چشمم به این دختره بیفته و یا بشنوم با تو هم کلام شده هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.»

جای فشار محکمی که به شانه ام آورده بود درد می کرد.خدایا این چه قسمتی بود نصیبم شده!دلم به دوستی با مهری خوش بود که از همان هم محروم شدم.تا مدتها جرات اینکه به خانه پدرم بروم نداشتم.خانم جان سراغم آمد.کار خانه را بهانه کردم و گفتم دلم می خواد به خانه و زندگی ام برسم.جوادآقا طبق معمول دو روز یکبار به خانه می آمد.از شدت بیکاری و تنهایی نزدیک بود دیوانه بشوم.از عذراخانم خوشم نمی آمد و دلم نمی خواست سررفت و آمد را با او باز کنم.

یک روز مقداری کاموا خریده و مشغول بافتن پلووری برای جوادآقا بودم.صدای زنگ در بلند شد.من اجازه باز کردن در را نداشتم.صدای خودش بود.یک ربع ساعت با عذراخانم صحبت کرد و بعد وارد شد.سلام کردم.با سردی جواب داد و گفت:«به جای لم دادن به پشتی و به دست گرفتن این آشغالها بلند شو جارویی به این راهرو و پله ها بزن،حیاط را بشور.عذراخانم که کارگر ما نیست.نصف این خانه در اجاره اوست.پ»


romangram.com | @romangram_com