#روز_قضاوت_پارت_32

روی خانم جان را بوسیدم .دیگر نتوانستم از ریختن اشکهایم جلوگیری کنم.همانطور که گریه می کردم از زحمتهای او تشکر کردم.موهای سرخ و زرد ربابه را بوسیدم و در اغوش گرفتم.مهری که حسابی حوصله اش سر رفته بود با همان لودگی همیشگی اش گفت:«برو بابا دختر لوس و بچه ننه....همچی ننه غریبم درآورده که انگار میره سفر حج،دوتا قدم بزنی در خونه باباتی..»

و همگی رفتند.من ماندم و یک خانه خالی.مات و مبهوت به دور و برم نگاه می کردم.نمی دانستم چکار کنم.بی اختیار به طرف اشپزخانه رفتم.با کمال تعجب متوجه یک قابلمه غذا و مخلفات شدم.خانم جان مثل همیشه فکر همه چیز را کرده بود.به ذوق آمده و سفره کوچک و با سلیقه ای چیدم.

لباس پاتختی ام پیراهن صورتی رنگی بود با آستینهای پفی ویقه گرد باز که گردن بلند و صادفم را بیشتر نمایش می داد.با صدای زنگ در،خرمن موهایم را روی شانه رها کردم.چادر سفیدم رو سرم انداختم و از اتاق بیرون آمدم.عذرا خانم را دیدم که با دمپاییهای مستعمل به حیاط دوید،گفتم:«من باز می کنم.»

در را گشودم.جوادآقا بود،سلام کردم و با هم وارد اتاق شدیم.نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:«از کجا می دونستی من پشت در هستم؟من بعد عذراخانم در را باز می کند.»

گفتم:«چشم.»

چادر را از سربرداشته زیرچشمی نگاهش کردم.کتش را به دستم داد و با دستهای نشسته و پیژامه کنار سفره نشست.مثل بچه های یتیم کنارش نشستم.با تمام وجود منتظر تعریف و تمجیدش از سر و وضع آراسته ام بودم؛اما دریغ از کلمه ای.درحالیکه بار اول بود مرا بدون حجاب می دید.

از کارش گفت.از اینکه دو روز یکبار به خانه می آید و اینکه می بایست فقط با اجازه او از منزل خارج شوم.بعداز شام برای شستن ظرفها به حیاط رفتم.امیدوار بودم به تعارف هم که شده کمکم کند،اما بدون کوچکترین حرفی سرجایش نشست.وقتی برگشتم رختخواب را پهن کرده بود،قلبم فرو ریخت.ظرفهای شسته را به آشپزخانه بردم.طبق فرمانش چراغ را خاموش کردم.

شب سختی بود،در حالیکه همچون کبوتری اسیر در میان بازوانش می لرزیدم سخت ترین شب زندگی ام را سپری کردم که تا پایان عمر از خاطرم نرفت.

دو روز بعد برای رفتن به خانه پدرم اجازه گرفتم.خوش مرا به خانه آنان رساند و به خانم جان سفارش کرد که از منزل بیرون نیایم تا دو روز بعد که خودش برای بردنم مراجعه کند.

romangram.com | @romangram_com