#روز_قضاوت_پارت_31


خودم هم کنار خانم جان دراز کشیدم.هرکاری می کردم خودم را شاد و بی خیال نشان دهم نمیشد.خانم جان انگار از دل سوخته ام باخبر بود.رو به من کرد و گفت:«طلعت جان،مردها همه اولش کمی جدی و بداخلاقند،برای اینکه به قول خودشان گربه را دم حجله بکشند و زهر چشمی از زنشان بگیرند،ولی چند وقت که از زندگیشان بگذرد خودبه خود خوب میشوند.توباید صبور باشی و با مهربانی و زبانی نرم رامش کنی.»

بغض به گلویم چنگ میزد.دلم نمی خواست این روز شب بشود.از تنها بودن با او اکراه داشتم.شاید می ترسیدم.

نزدیک ساعت سه بعدازظهر بود که اقاجان دوجعبه شیرینی توسط پادوی مغازه شیرینی فروشی برایم فرستاد.احساس سرشکستگی می کردم.نزدیک آمدن مهمانها برای بیدار کردن جوادآقا به مهمانخانه رفتم،اما متوجه شدم که خودش رفته.

آن روز اتاق کوچکم پراز مهمان بود.هر کدام با آوردن هدیه ای اثاثیه ام را کامل تر کردند.آمدن مهری و مادرش خوشحال کننده ترین واقعه آن چند روزبود.عذرا خانم هم آمده بود،اما چه آمدنی؟!ریخت و لباسش مایه آبروریزی و هدیه اش که موجب پچ پچ و خنده خاله هایم شد.

نزدیک ساعت هشت شب مهمانان یک یکی رفتند.مهری با ذوق و شوق اثاثیه ام را نگاه می کرد و همه اش می گفت:«خوش به حالت راحت شدی!»

دیگر دلم نمی خواست از جواد آقا بدگویی کنم یا بگویم که دوستش ندارم.حالا دیگر مرد خاننه ام بود و به قول خانم جان وصله تنم.

مهری و مادرش تا جمع و جور کردن پیش دستیها و مرتب کردن شیرینی و میوه ها آنجا بودند.عاقبت با خانم جان و ربابه عازم رفتن شدند.دلشوره بدی پیدا کردم.برای نخستین بار شبی را جداا از پدر و مادرم می گذراندم.دست خانم جان را گرفته و آهسته گفتم:«تورو خدا نرید،من می ترسم.»

انگشت اشاره خانم جان به معنای هیس روی بینی اش قرار گرفت و گفت:«این اداها مال بچه های پنج ساله اس،من فردا صبح اینجا هستم،اگر جوادآقا خواست بره سرکار،بگو بیاردت اونجا.»


romangram.com | @romangram_com