#روز_قضاوت_پارت_30

«دستتان درد نکند،امروز هم که به خانه دخترتان آمدید باز مهمان خودتان هستید.»

آقاجان خندید و گفت:«عجله نکن عروس خانم،اول اینکه ما مهمان نیستیم،در ضمن اینقدر بیاییم که خودت خسته بشی.»

با عشوه و ناز سرم را پایین انداختم و گفتم:«من هیچ وقت از دیدن شما خسته نمیشم.»

خانم جان قابلمه های غذا را کناری نهاد و گفت:«جوادآقا کی می آد؟می ترسم غذا یخ کنه.»

ربابه یکی از چراغها را نفت ریخت و روشن کرد.فتیله چراغ را پایین کشید . قابلمه غذا را روی آن گذاشت.بوی نفت همه صندوقخانه را پر کرده بود.فوری از اتاق مهمانخانه یک پشتی آوردم و پشت آقاجان گذاشتم.برای آوردن پشتی دوم از اتاق بیرون رفتم که خانم جان دستم ر ا کشید و گفت:«بیا مادر،اتاقت را بهم نزن عصرمهمان داری.»

بعد از گذشت یک ساعت جوادآقا با جعبه کوچکی شیرینی وارد شد.خانم جان زیرچشمی نگاهی به آقاجان رد و بدل کردند.از خجالت گر گرفتم،اما هیچ کدام حرفی نزدیم.پس از صرف ناهار آقاجان برخاست و گفت:«خوب ما رفتیم،مجلس زنانه است و جای ما نیست.»

صورتشان را بوسیدم و بابت همه چیز تشکر کردم.جوادآقا برای بدرقه پدرم ایستاده بود.نزدیکش رفتم و گفتم:«اگه شما دوست داری می توانی بری منزل اقاجان.»

چشم غره ای به من رفت و زیر لب گفت:«مگه مهمانانتان همین الان میان؟یک بالش به من بده تا چرتی بزنم.»و بعد جلوجلو به مهمانخانه رفت.

دلم خیلی پر بود.هنوز بابت این همه جهیزیه از پدر و مادرم تشکر نکرده بود.بابت ناهار و شامی که می خورد،بابت خرجهایی که گدرم می کرد و زحمتهای مفت و مجانی ربابه .پس از رفتن او به خانم جان هم متکایی دادم و اصرار کردم کمی استراحت کنند.

romangram.com | @romangram_com