#روز_قضاوت_پارت_29
فصل 4
مدتی بود خانم جان به قول خودش به فکر سروسامان دادن خانه و زندگی من بود.بعد از دوختن پرده ها نوبت به صندوقخانه بود.می بایست از آنجا به جای آشپزخانه استفاده می کردم.خانم جان سفارش طبقات چوبی برای گذاشتن برنج و روغن و حبوبات داده بود.با دوختن نیم پرده های کوتاه برای پوشاندن سوراخ و سنبه های صندوقخانه حسابی سرگرم بود و من به همه اینها بی اعتنا بودم.
روزی که جهیزیه ام را می بردند اواسط پاییز بود.هوا کمی سرد شده بود و فضای غم انگیزی در خانه حاکم بود.ربابه مرتب آب دماغش را بالا میکشید و با گوشه چارقدش اشکهایش را می زدود.اقاجان مراقب بود طروف شکستنی آسیب نبیند.خانم جان قیافه ماتم زده ای داشت و به گفته خودش تنها همدم و همزبانش را به امان خدا رها می کرد.
بعضی از همسایه ها برای تماشا دم در ایستاده بودند.جوادآقا همچون سرداری فاتح دستش را به کمر زده بود و چنان بادی به غبغبش انداخته بود گویی ارتیه پدرش را حمل می کنند.اشکهایم بی امان زیرچادر سفیدی که به سر داشتم فرو می ریخت.همچون اسیران جنگی،دست بسته به سوی سرنوشتی نامعلوم پیش می رفتم.مهری از ترس جوادآقا جرات جیک زدن نداشت و بی سرو صدا ناظر اوضاع بود.
وقتی همراه اثاثیه به خانه ام رسیدم انگارنه انگار که قراره عروس بیاد.نه سری،نه صدایی،نه حتی اسپندی.حبیب الله خان و عذراخانم باسرو مویی ژولیده ولباس نامناسب،انگار به دیدن نمایش دعوت شده اند با چشمانی از حدقه درآمده به جهیزیع مفصلم چشم دوخته بودند.
آن روز خانم جان همه خانمهای فامیل را برای دیدن جهیزیه و به اصطلاح پاتختی دعوت کرده بود.یواشکی به جوادآقا گفتم آقاجان مقدار زیادی میوه خریدند،اگه زحمت نیستش یکی دو جعبه شیرینی سر راه بگیرید.جوادآقا گره ای به ابروانش انداخت و بدون هیچ حرفی از در خارج شد.نفهمیدم معنی رفتارش چی بود.دلم شور می زد.خانم جان برای پختن ناهار همراه آقاجان به خانه خودشان رفتند.ربابه برای کمک به من ماند.سری به حیاط زدم.ربابه کنار حوص نشسته بود و میوه های شسته را داخل سبد می چید.تا چشمش به من افتاد صدایش را پایین آورد و گفت:«کاش آب حوض را عوض می کردند.عصر این همه مهمان داریم...این جوری خوب نیست.»
«ولش کن...کی به حیاط کار داره.بیا بساط چای را درست کنیم.استکان و نعلبیکهای نو را از داخل کارتن بیرون آوردیم و قندانها را قند کردیم.چند دیس نیز برای شیرینی از کارتنها بیرون کشیدیم.اتاق عین دسته گل شده بود.پشتی های ترکمنی و قالیهای دست بافت مشهدی با پرده های سفید توری.همه چیز برق نویی داشت.ساعتی بعد صدای زنگ در بلند شد .خانم جان و اقاجان با بغل پر از نان و سبزی و قابلمه های غذا داخل شدند.
romangram.com | @romangram_com