#روز_قضاوت_پارت_28

درست مثل منزل عذرا خانم صندوقخانه در پشت یکی از اتاقها قرار داشت که می بایسا از آن به جای آشپزخانه استفاده می کردم،چون منزل جوادپاقا زیرزمین نداشت.خانم جان نوار متری از جیبش بیرون آورد.از من خواست طول و عرض پنجره را گرفته و حفظ کنم.

از منزل خارج شد یم.پیاده به طرف خیابان اصلی راه افتادیم.همان روز پرده های موردنظر با سلیقه من و نظر خانم جان خریدیم.وقتی به خانه رسیدیم.یک ساعت از ظهر گذشته بود.اقاجان روی تشک مخصوص خودش دراز کشیده و به رادیو گوش می داد.ربابه که از حمل پرده ها به هن هن افتاده بود،آنها را در انبار گذاشت و فوری برای تدارک بساط ناهار به مطبخ رفت.خانم جان سلامی کرد و چادرش را از سر برداشت.من از زمانی که ابرویم را برداشته بودند به صورت آقاجان نگاه نمی کردم.با دستپاچگی سلام کرد و سرم را به تا کردن چادر خانم جان گرم کردم که آقاجان پرسید:«کجا بودید عروس خانم؟»

خانم جان به جای من گفت:«سری به منزل جوادآقا زدیم تا اندازه پرده ها دستمان بیاید.»بعدرو به من کرد و گفت:«طلعت جان،برو به ربابه کمک کن....آقاجانت خسته هستند.»

شستم خبردار شد که پی نخودسیاه میروم،فوری اطاعت کرده تا نصفه پلکان ساختمان پایین رفته و همان جا ایستادم.اما درست نمی شنیدم.دوباره بی سر و صدا پشت در فالگوش ایستادم.خانم جان می گفت:«خدا عمرتان بدهد جعفرآقا که باعث و بانی نقاشی کردن منزل جوادآقا شدی.اگر او را وادار به این کار نمی کردی بچه ام توی اون زباله دانی دق می اورد.همه اش می ترسیدم طلعت تو ذوقش بخورد.صدایم در نیامد.فوری پرده هایش را خریدیم.مگر جهیزیه ی طلعت به آنجا رونق ببخشد.اگر می آمدی و زندگی عذرا خانم را می دیدی!بازار شام...راستی شما مطمئنی جوادآقا مواجب خوبی از اداره می گیرد؟»

آقاجان صدایش را صاف کرد و گفت:«عذراخانم کیه؟منظورت همان قوم جواد آقاست؟»

«بله.»

«زندگی او چه دخلی به طلعت داره؟در ضمن شما نمی خواد نگران مواجب دامادت باشی.من بچه که نیستم.همه سوابقش را پرسیدم،از حقوقش هم باخبرم.»

«چه می دانم،الهی عاقبت به خیر باشن.این بچه سختی و سستی زندگی حالیش نیست!»

«خوبه...شما دیگه نمی خواد لی لی به لالاش بگذاری.آدم باید به همه جور زندگی عادت کنه.حالا برو زودتر ناهارو حاضر کن.»

romangram.com | @romangram_com