#روز_قضاوت_پارت_27
عذرا خانم با دستپاچگی جواب داد:«همه اش تقصیر این نقاشهای کوفتیه.ده روز تمام خوردند و پاشیدند،آخر سرریخت و پاش خودشان را هم جمع نکردند.حالا بفرمایید چایی حاضره.»
خانم جان به عمد پذیرفت.وارد شدیم.خانه اش دست کمی از حیاط نداشت و اسباب و لوازم محقرانه ای داشتند که شلختگی و بی نظمی از آن می بارید برای ریختن چای به صندوقخانه پشت اتاق رفت.ربابه با اکراه به همه چیز نگاه می کرد.
چند دقیقه بعد عذراخانم با یک سینی و استکان و نعلبکیهای مسعمل،چای بدرنگ و بدطعمی جلویمان گذاشت.خانم جان که فضولی اش گل کرده بود پرسید:«وضعیت کار جواداقا چطورهن؟چندروز در هفته به خانه نمی آد؟»
عذرا خانم حبه قند درشتی برداشت و به دهان نزدیک کرد.گفت:«اغلب هر دو روز یکبار نمیآأ.برای جاده سازی،مصالح ساختمانی میبرد.بیشتر کارش تو بیابان و جاده است،اما نگران نباشید...من و حبیب الله خان همیشه خانه هستیم.طلعت خانم تنها نمی ماند.»
ربابه بادی به غبغب انداخت و گفت:«نگرانی نداره.مگه مو مردم؟!هروقت تنها باشه خودم می آم پهلوش می مانم.»
خانم جان دوباره پرسید:«گفتید شما چه نسبتی با جوادآقا دارید؟»
عذرا خانم دستهایش را بهم مالید و گفت:«والله عموی جوادآقا شوهر اولم بود که سالهاست عمرشان را داده اند به شما.همگی در زلزله از بین رفتند...خدا بیامرزدشان.»
بعداز نیم ساعت گوش دادن به وراجیهای بی سروته عذراخانم،با ایما و اشاره خانم جان از جا بلند شدیم.برای خارج شدن از ساختمان می بایسا دوباره وارد همان راهرویی میشدیم که دو اتاق آینده من در دو طرف آن قرار داشت.برای گرفتن اندازه پنجره ها وارد اتاقها شدیم.
romangram.com | @romangram_com