#روز_قضاوت_پارت_26
بعد از رفتن آقاجان به جواداقا هشدار دادند که چرا حلقه به دستم نکرده.جواد آقا با دستپاچگی و رفتاری مسخره از توی جعبه مخمل قرمز رنگی حلقه ام را بیرون آورد.به طرفم دراز کرد.انگشتان لرزانم را با اکراه جلو آوردم.حلقه زرد در انگشتم جا گرفت.حلقه ای که برای همیشه مرا از دنیای شیرین بچگی جدا کرد.
مراسم طبق روال آن زمان انجام شد.اقوام دور و نزدیک هر کدام به فراخور نسبتی که داشتند. هدایایی به سرو گردنم آویختند.از طرف خانواده داماد تنها عذرا خانم بود که النگویی نازک را با زور در دستم چپاند.مهری و مادرش نیز انگشتری زیبا که قلب کوچکی روی ان بود در انگشتم جا دادند که برای همیشه آن را حفظ کردم.
طبق قراری که شب بله برون گذاشته بودند می بایست همان شب به منزل خودمان می رفتیم تا مخارج جشن عروسی را صرف خرج زندگی مان بکنیم،اما منزل جوادآقا به دلیل نبود وقت،کار نقاشی اش نیمه کاره مانده بود.
آن شب مهمانان شام مفصلی صرف کردند که کلیه مخارجش به عهده اقاجان بود.
موقع دست به دست دادن ما شد.اقاجان شال بلندی که داخل آن نان و پنیر و سبزی قرار داده بودند را به رسم آن زمان به کمرم گره زد.مراسم غم انگیزی بود.برای اولین بار شاهد برق اشک روی صورت اقاجان بودم.خانم جان و ربابه نیز گریه می کردند.
پس از رفتن مهمانها جوادآقا بلاتکلیف ایستاده بود.خوشبختانه نه خانم جان و نه آقاجان هیچ تعارفی برای ماندنش نکردند.به ناچار جوادآقا باسری افکنده و قیافه ای دمغ از در بیرون رفت.از خوشحالی بال درآورده بودم.تا نیمه های شب خاله ها وعمه جانم دورم را گرفته بودند و هدیه هایم را سبک و سنگین می کردند و راجع به لباس یا کفش این و آن سخن می راندند.لباس عروسی ام را با کمک ربابه از تنم بیرون آوردم و موهایم را که به خربزه کوچکی شبیه بود،از بالای سرم به پایین ریختم.به اتاق خودم پناه بردم و بدون آنکه رختخوابی پهن کنم در گوشه ای مدهوش افتادم.
روز بعد چندین کارگر مشغول نظافت و جمع و جور قالیها و صندلیها و بازکردن چراغها بودند و تا آخر شب،خانه عین دسته گل شده بود.جوادآقا دوباره سروکله اشپیدا شد.استقبال گرمی از او به عمل آورده و بالا بالا نشاندنش،اما باز هم به اجبار و بدون آنکه لحظه ای با من تنها باشد به خانه اش بازگشت.خدا خدا می کردم نقاشی خانه اش هیچ وقت تمام نشود،اما عاقبت با دلسوزی آقاجان تعمیرات و نقاشی منزل او پس از یک هفته تمام شد و آماده بردن جهاز بود.
فردای آن روز با خانم جان و ربابه برای دیدن منزل آینده ام به راه افتادیم.خانه ای که تنها مایه مباهات شوهرم بود منزلی بود جنوبی در حوالی چهارراه لشگر.تنها حسنش این بود که زیاد از منزل پدرم دور نبود.از آن خانه هایی که دو ساختمان عقب در اختیار عذرا خانم و حبیب الله خان بود.عذرا خانم که از آمدن ما اطلاع نداشت با سر و رویی آشفته در را به رویمان گشود و در حالیکه حسابی دست و پایش را گم کرده بود به داخل هدایتمان کرد.با اکراه نگاهی به اتاقهای تازه نقاشی شده انداختم و به اصرار عذرا خانم،اول برای رفع خستگی به ساختمان او رفتیم.می دانستم که خانم جان هدفش دیدن اسباب زندگی عذرا خانم است.ابتدا وارد حیاط شدیم .حیاطی کثیف و شلوغ پلوغ،پوست خربزه و هندوانه های کنار حیاط هجوم مگس و زنبور اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد.آب سبز و لجن بسته ی حوض.لوازم حقیرانه جوادآقا را که در مجموع به اندازه یک گاری نمیشد درگوشه حیاط روی هم تلنبار کرده و رویش را با چادر شب و حصیر کهنه ای پوشانده بودند.
قیافه خانم جان تماشایی بود.با اخمهای درهم رفته رو به عذراخانم کرد و گفت:«این پوستهای خربزه را از اینجا بردارید.حیاط بوی ترشیدگی گرفته.»
romangram.com | @romangram_com