#روز_قضاوت_پارت_25
نزدیک ظهر به خانه برگشتیم.خانم جان اوقاتش تلخ بود از اینکه عذرا خانم موقع دادن انعام دستش به جیبش نرفته بود.حرص می خورد.حمام طولانی و معده خالی بی حالم کرده بود. عمه ملوکم متوجه رنگ پریده و حال نزارم شد.وقتی گفتم صبحانه درستی نخوردم ربابه را مورد سرزنش قرار داد.ناهارم را زودتر از بقیه آوردند.با بی میلی، چند لقمه ای خوردم بعد با عجله به آرایشگاه رفتیم.ساعت سه بعدازظهر بود که با ریخت و شمایلی مسخره به خانه برگشتم.با کفشهای پاشنه صناری مثل آدمهای مصنوعی راه می رفتم.لباس عروسی ام نیز کمی برایم بزرگ بود و به تنم لق می زد.
از قیافه خودم بدم آمده بود.جواد آقا دم در انتظار میکشید.کمی قیافه اش بهتر و مرتب تر شده بود.همان لبخند مشمئزکننده روی لبهایش بود.حریصانه نگاهی به سر تا پایم انداخت.بدون توجه از کنارش گذشتم.در اتاق مهمانخانه ولوله ای به پا بود.عذرا خانم مثل دده های غربتی دایره ای بزرگ را با دستهای پر از النگویش بالا گرفته و تالاپ تالاپ میکرد و به زبان محلی اشعاری می خواند.دختربچه ها هم می رقصیدند.دو صندلی پایین سفره عقد گذاشته بودند.با بیحالی روی یکی از آنها ولو شدم.اتاق به حدی گرم بود که حالم را بهم می زد.
مهری با اشتیاق جلو آمد و صورت بزک کرده ام را با حیرت نگاه کرد.تنها دلخوشی ام وجود او بود که مرا به روزگار خوش گذشته وصل می کرد.از توی آیینه مهمانها را می دیدم که برایم کف می زدند.مهری مرتب دور و برم می چرخید و نقش خواهر های بزرگ را ایفامیکرد.نمی دانم خانم جان با آن لباس مشکی بلند و پوشیده ای که به تن داشت و شاید از وفور نگین و پولک،یک کیلو وزن داشت چطور می توانست در این هوای گرم و شلوغی اتاق اینطور فعال و پر انرژی باشد و یکریز تعارف کند.
ربابه یکی از لباسهای قدیمی خانم جان را پوشیده بود.اگرچه کمی برایش بزرگ بود،اما قیافه آبرومند پیدا کرده بود و خوشحال و خندان سینیهای بزرگ را این ور و آن ور می برد.هربار نگاهی به صورتم می انداخت قربان صدقه ام می رفت.
با صدای عمه ملوک که آمدن عاقد را خبر داد دلشوره بدی پیدا کردم.می ترسیدم از شدت اضطراب بالا بیاورم.در بین همهمه و قیل و قالی که به راه افتادده بود صدای خانم جان را شنیدم که کنار گوشم زمزمه کرد:«بعد از سه دفعه که عاقد از تو پرسید راضی هستی،بله را می گویی،شنیدی چی گفتم؟!»
جوابی ندادم.با خودم فکر کردم:بی انصافها...چه کسسی رضایت من برایش مهم بود؟چادری با شدت روی سرم افتاد.با آمدن داماد دیگر هیچ کسی بدون حجاب دیده نمییشد.وقتی جوادآقا کنارم نشست کوچکترین بوی خوشی به مشام نرسید.همانطور که خاله هایم روی سرم قند می ساییدند عاقد از ته سالن شروع به خواندن کرد.دوشیزه...
طبق دستور بزرگترها با صدایی بغض آلود بله را گفتم.باران نقل بر سرم باریدن گرفت.صدای کف زدن حضار بود و های و هوی و هلهله شادی.ربابه یکسره منقل اسپند را دور می چرخاند و جواد آقا هیچ به رویش نمی آورد.اول از همه آقاجان یاالله گویان،درحالیکه سرش را پایین انداخته بود وارد شد.اول اسکناس تانخورده ای کنار نقل اسپند گذاشت بعد جلو آمد و پیشانی ام را بوسید.برای بوسیدن دستش خم شدم.بعد جوادآقا را در آغوش فشرد و گفت:«تنها فرزندم را به تو می سپارم،پشت و پناهش باش.»
جواد آقا سعی کرد دست پدرم را ببوسد.اشکهایم بی امان فرومیریخت.گردن بند طلای سنگینی به گردن من و ساعت مچی زیبایی به دست جواد آقا بست و زود از اتاق بیرون رفت.
romangram.com | @romangram_com