#روز_قضاوت_پارت_24

فرفره بالا و پایین می رفتند.

روز بعد،روز عقدم بود.بیشتر همسایه ها،فامیلهای دور که زیاد ندیده بودمشان ،دوستان آقاجان و خلاصه هر کسی که می شناختیم دعوت داشتند.آخر شب،وقتی همه گروه کمکی به خانه هاشان رفتند.با اصرار زیاد،پوران خانم را راضی کردم مهری منزل ما بخوابد.

تا صبح بیدار بودیم و حرف می زدیم.نزدیکی های سحر بود که خوابم برد.ساعت هفت صبح ربابه بالای سرم آمد و گفت:«بلندشو عروس خانم که یک. دنیا کار داریم.»

با چشمهای پف کرده و سری منگ از جا برخاستم.هر کس به کاری مشغول بود و از صبحانه خبری نبود.چندکارگر برای وصل کردن چراغها آمده بودند.رمضان آشپز مشغول به راه انداختن اجاقها بود و برای جابه جایی دیگهای مسی سروصدای گوشخراشی راه انداخته بود.حیاط شسته و تمیز،صندلیهای رنگ و رو رفته زیر آفتاب داغ شده بود.اب زلال حوض ماهی ها را به جست و خیز وامیداشت.

مهری صبحانه نخورده خداحافظی کرد و گفت که باید برود به کارهایش برسد تا بتواند همراه من به ارایشگاه بیاید،دستش را گرفتم و گفتم:«مهری جان،خیلی می ترسم،کاشکی زلزله بیاد و همه چی بهم بخوره.»

مهری که پیدا بود حوصله اش از نق و نوقهای من سررفته پاسخ داد:«خیلی پررویی...همه ما بمیریم که تو دختر لوس نازک نارنجی نمیخوای از مامان جونت جدا بشی.»

به زور لبخند زدم و زیر لب زمزمه کردم:«ای کاش فقط من می مردم.»

یکی دو ساعت بعد،به اتفاق همان عده ای که به ارایشگاه آمده بودند به طرف حمام لشکرکشی کردیم.با این عده مجبور بودیم به قسمت عمومی حمام برویم که از قبل برایمان فرق کرده بودند.کارگرها به طمع پول خوبی که نصیبشان میشد،خوش خدمتی می کردند.

از شدت دود منقل اسپندی که سرحمام روشن بود چشم چشم را نمی دید.پارچه های بزرگ شربت بیدمشک،گلاب و زعفران به سرعت پر و خالی میشد.بقچه وسوزنی ترمه ام را- که خانم جان با دستهای خودش دوخته بود و یکی از خانمهای خیاط رویش را ملیه تزیین کرده بود-در بهترین جای حمام باز کردند،دلاکها کل می کشیدند و مرتب صلوات فرستاده میشد.اما مهری که دختر خیلی خجالتی بود با وجود اصرار زیاد من همراهم نیامد.

romangram.com | @romangram_com