#روز_قضاوت_پارت_23
خیلی متعجب بودم.سرنوشت من بود که رقم میخورد،اما هیچ کس به من کاری نداشت و سوالی از من نمی کرد.آرام به اتاقم رفتم و آنقدر اشک ریختم تا خوابم برد.
دو سه روز بعد برای خرید لباس عروسی و لوازم دیگر به اتفاق داماد و خانم جان و عمه جان و بزرگترین خاله ام و عذراخانم که بعنوان یگانه فامیل جوادآقا آمده بود به خیابان رفتیم.همان خیابان کذایی ارگ.حالم دگرگون شد.یاد گردشهایی که با هادی و مهری می آمدیم آتشم میزد.سینما فردوسی فیلم جدیدی نمایش می داد.جواد آقا بدون توجه به انقلاب درونم حرفهای مسخره ای می زد.رفتار و کردارش آنقدر عامیانه بود که مرا یاد ربابه می انداخت.باوجود همه تلاشش نمی توانست جلوی خست و گداربازیهایش را بگیرد.اگرچه خانم جان مراقب بود جلوی من از او بدگویی نکند،اما گاهی از صحبتهای در گوشی او با عمه ملوکم می فهمیدم که رفتار جوادآقا چقدر باعث تعجبشان شده است.خریدهای مختصر آن روز را به خانه آوردیم.آنقدر بچه بودم که از دیدن آنها ذوق می کردم.در تمام طوبل روز فقط یکبار با جوادآقا صحبت کردم،آن هم در مورد انتخاب پارچه لباس بود.روزهای بعد به خیاطی و پرو لباس و قرار آرایشگاه و سفارش کارت عروسی گذشت.دوهفته به روز عقد مانده هانه گیر و بداخلاق شده بودم،اما همه مراعاتم را می کردند.یک روز با گریه به خانم جان گفتم:«دلم برای مهری تنگ شده.اگر اجازه ندهید او را ببینم از خانه فرار می کنم.»
نمی دونم خانم جان با چه زبانی آقاجان را راضی کرد که به ربابه اجازه دادن مهری را به خانه ما بیاورد.هیچ وقت فراموش نمی کنم که مهری با چه ترس و لرزی درحالیکه خواهر کوچکش را هم آورده بود وارد منزلمان شد.فکر می کرد دوباره اتفاقی افتاده او را برای بازجویی احضار کردند.باور نمیکرد عروسی من باشد.با گریه خودم را در آغوشش انداختم.ربابه با گوشه چارقدش اشکهایش را می زدود و خانم جان بغضش را فرو می داد.او را با خود به اتاق دم دریبردم و همه ماجرا را برایش تعریف کردم .مثل همیشه با خونسردی لبخند زد و گفت:«راستی که خیلی خوبه.این کجاش بده؟کاش من جای تو بودم.هم از درس وو مدرسه راحت میشدم،هم از دست این ننه بابای عتیقه ام نفس میکشیدم.برای خودم زندگی مستقلی درست می کردم....هرچه دلم می خواست می پوشیدم و هر جا دلم می خواست می رفتم.»
«مهری تو چرا نمی خوای بفهمی؟من این مردیکه رو دوست ندارم،ازش بدم می آد.»
بازم خندید و گفت:«تو به اون چکار داری؟خیال کن یک نوکر مفت و مجانی گیرت آمده.زهر چشمی ازش بگیر که تا آخر عمر غلام حلقه به گوشت باشه.»
از حرفهایش خنده ام گرفته بود.چقدر ساده و سطحی فکر می کرد.کاش می توانستم مثل او بیاندیشم.از آن روز به بعد همه جا مهری کنارم بود.به روز عقد نزدیک میشدیم.اوضاع خانه بهم ریخته بود.حیاط را چراغانی کرده بودند.لوازم سفره عقد را گوشه مهمانخانه گذشته بودند.خاله هایم بشقاب و لیوان ویا قاشق چنگالهایی که کسری داشتیم از خانه شان آورده و در مطبخ کنار هم چیده بودند.بنابود مردانه را در حیاط و زنانه را در مهمانخانه برگزار کنیم.
جعبه های شیرینی خشک که از قبل خریداری شده بود در زیر زمین نگهداری میشد.آقاجان به اکبر آقای میوه فروش سفارش کرده بود که چند جعبه میوه درشت بدون لک برای آن شب تهیه کند.طاهره خانم خیاط،دوخت و دوز لباس عروسی من و لباس خانم جان و خاله ها و عمه ام را به عهده گرفته بود و هر روز نوبت یک کدام از ما برای پرو می رفتیم.در نزدیکی منزل طاهره خانم،زنی بیوه و تنها به نام فرنگیس خانم زندگی میکرد که آرایشگر قابلی بود.گاهی برای انداختن بند و برداشتن ابروهای خانم جان به منزلمان می آمد.منزل کوچکی داشت که در کنار حیاط آن ،اتاقی به همین منظور ساخته و لوازمش را مرتب و منظم آنجا چیده بود.در همان اتاق،کوتاه کردن موی خانمها و دختربچه ها و کلیه کارهای رایج آن زمان را انجام می داد.همه دوستش داشتند و به همه عروسیها دعوت میشد.دو روز قبل از عروسی برای برداشتن ابروهایم به همراهی خانم جان و عمه ملوک و عذرا خانم و مهری به ارایشگاه او رفتیم.
یک ساعت تمام زیر دستش اشک می ریختم.ربابه منقل اسپند را دور سرم می چرخاند و حسابی دود راه انداخته بود.جعبه ای شیرینی برای فرنگیس خانم و یک جعبه هم برای همراهان از خانه آورده بودند.همگی خوشحال و خندان بودند جز من که مثل ابر بهار اشک می ریختم و زیر دست فرنگیس خانم بیقراری می کردم.ربابه مرتب صورتم را باد میزد و مهری با حسرت به ابروهای نازک شده ام چشم دوخته بود.با سلام و صلوات از زیر دستهای آرایشگر برخاستم.عذرا خانم صورتم را بوسید و گوشواره طلای سبکی به گوشم آویخت.خانم جان و عمه جانم مرا در اغوش گرفته و بوسیدند.نمی دانم چرا اینقدر برایشان عزیز شده بودم.بعد از من یکی یکی زیر دست فرنگیس خانم نشستند و سر و صورتشان را صفا دادند.بعد همچون لشگری فاتح به دنبال هم از آرایشگاه بیرون آمدیم و به خانه رفتیم.ربابه به همه چای و شیرینی داد.کم و بیش همه چیز آماده شده بود.لباس عروسی ام را جواد آقا تحویل گرفته و به خانه آورد.تعداد زیادی صندلی تاشوی ارج با میزهای فلزی آوردند و دورتا دور حیاط چیدند.هیچ کس به من کاری نداشت.مهری از صبح تا شام کنارم بود.فامیل مرتب برای کمک در رفت و آمد بودند.خاله هایم چادرها را به کمر بسته و مثل
romangram.com | @romangram_com