#روز_قضاوت_پارت_22

آنروز آقاجان پس از صرف ناهار از منزل بیرون رفت.ربابه پس از شستن ظرفها،قلیانی چاق کرده و جلوی خانم جان گذاشت.مثل اینکه از خواب بعدازظهر خبری نبود.عطر چای تازه دم با بوی زغال میم و تنباکو فضای دلچسبی به وجود آورده بود که زمینه صحبت را برایم آماده می ساخت.متکایی آوردم و کنار خانم جان نیم خیز شدم.ربابه برای شام بله برون کسب تکلیف می کرد.خانم جان خوراک مرغ و فسنجان با خورشت قورمه سبزی را در نظر گرفته بود و ربابه شیرین پلو را پیشنها می کد،اما خانم جان مخالف بود و معتقد بود که شیرین پلو برای شام عروسی مناسبت دارد.عاقبت تصمیم گرفته شد.وقت را مغتنم شمرده و با هر زبانی که بلد بودم با خانم جان صحبت کردم.قول دادم هرگز قدمی برخلاف میل آنها برندارم و قسم خوردم دختر مومن و نماز خوانی بشوم و از خطاهای گذشته ام درس عبرت بگیرم.گریه کردم و به دست و پای خانم جان افتادم و به آنچه برایش عزیز بود قسمش دادم که جلوی این عروسی را بگیرد،ولی خانم جان همچنان سرحرف خودش بود و عقیده داشت که برای دختر هیچ نوع زندگی ای بهتر از زندگی زناشویی نیست و مطمئن بود که من بعدها در حقشان دعا خواهم کرد.به خیال خودش در باغ سبز را نشانم می داد.از

بچه دار شدن می گفت،از استقلال و آزادی زندگی زناشویی می گفت و مورد احترام قرار گرفتن بین مردم و هزار و یک مثال و حکایت.از به خانه ماندن و ترشیده شدن دخترانی که لگد به بخت خودشان زاده اند هم برایم داد سخن داد.

تا چشم برهم زدم شب بله برون شد.در وسط اتاق مهمانخانه را نیمه بسته بودند.اتاق جلویی به آقایان اختصاص داشت.شوهر خاله هایم،شوهرعمه ام،حاجی عرفانی،داماد و تنها قوم و خویشی که داشت.او مردی بود سن و سال دار بنام حبیب الله خان که سر و وضعش روستایی بود.در اتاق عقبی خاله هایم ،عمه جان ملوک و همسر همان قوم داماد نشسته بودند.زن که عذراخانم نام داشت مثل شوهرش سرولباس چندان مناسبی نداشت و با لهجه مسخره ای صحبت می کرد و رفتاری بس زننده داشت.

من با قیافه ای نزار کنار ربابه در مطبخ،بی هدف و سرگردان ایستاه بودم.اوایل شهریورماه بود و به علت باز بودن پنجره ها صدای صحبتها به خوبی از داخل حیاط شنیده میشد.ربابه یک ریز حرف می زد و نصیحتم می کرد،اما من همه حواسم به سرو صدای بالا بود.هنوز امیدوار بودم اتفاقی پیش بینی نشده همه چیز را برهم بریزد.چه نذرها کردم و چه عهدها و پیمانها با خدای بزرگ بستم. از صدای دست جمعی صلوات قلبم فرو ریخت.خانم جان از بالای پله ها صدایم زد.ربابه هم حواسش پی قابلمه های غذا بود.با دست و پایی لرزان وارد اتاق شدم.خانمها برایم کف زدند.از لای در زیرچشمی جوادآقا را نگاه کردم.همان لباسها تنش بود و مثل مردهای عهدقاجار یک پایش را بالا آورده و آرنج دستش را که تسبیحی در آن در حال چرخش بود روی زانویش قرار داده بود.

هرچه سعی کردم در قلب و روحم کششی نسبت به او به وجود بیاورم موفق نمیشدم.او با مرد ایده آلم خیلی تفاوت داشت.قرار عقد برای بیست و پنجم شهریورماه گذاشته شد.همه شرایط شامل مهریه،شیربها،نفقه و غیره از جانب داماد پذیرفته شد و به امضای طرفین رسید.دیگر هیچ امیدی نداشتم .قند در دل جوادآقا آب میشد مرتب می گفت و می خندید و تملق پدرم را می گفت.

بعداز صرف شام همگی،جز عمه جان،خداحافظی کرده و ربابه بیچاره را با یک کوه ظرف در حیاط تنها گذاشتند.

پدرم به پشتی تکیه داد و سیگاری آتش زد و کاغذ امضا شده را مرور کرد.خانم جان نیز با چهره ای گشاده،درحالیکه قندانها را یکی یکی از دور اتاق جمع می کرد و در طاقچه می گذاشت،عمه ملوکم را مخاطب قرار داد و گفت:«باور کنید ملوک خانم،از همین حالا مهر دامادم به دلم نشسته.دیدید چطور دور جعفرآقا می گشت.طفلک نه اینکه خودش پدر ندارد...ان شاالله که ما بتوانیم برایش جای خالی پدرو مادرش را پرکنیم.»

عمه ملوکم تبسمی بر لب آورد و گفت:«همین که قوم و قبیله ای ندارد خودش یک دنیا حسن است.خان داداشم می توانند او را در مشت خودشان بگیرند،در ضمن طلعت که خودش یکی یکدانه بوده و عادت به امر و نهی کسی نداشته راحت و آسوده از بریز و بپاش و مهمانداری قوم و قبیله شوهر زندگی اش را می کند.این مرد چون کسی را ندارد همه مهر و محبتش را نثار همسرش میکند و به او وابسته تر میشود.درست نمی گویم عشرت خانم؟»

خانم جان مودب تر از آن بود که در حضور خواهرشوهر صحبتی ازاین قبیل به زبان بیاورد.تا نیمه های شب،خانم جان و عمه ملوک یکسره از حسن و کمال و جمال نداشته جوادآقا سخن گفتند.آقاجان نیز در سکوت به حرفهایش گوش می داد.چون شوهر عمه به خانه رفته بود و دیروقت هم بود،عمه در منزل ما خوابید.

romangram.com | @romangram_com