#روز_قضاوت_پارت_21
«طلعت جان،مادر...ببین گذشته ها گذشته.با این بی آبرویی دیگه توی این محله کسی به خواستگاری تو و مهری نمی آد.هر چند سال که توی این خانه باشی همین آش و همین کاسه اس...نه دوستی،نه رفیقی،نه خواهری و نه برادری.مدرسه هم که بی مدرسه.حالا خودت فکراتو بکن ببین اگه عروس بشی چقدر برایت بهتر می شه.خوب حواستو جمع کن ببین بهت چی می گم.امروز حاجی عرفانی با یکی از آشنایانش می آد اینجا.من تعریفشو زیاد شنیدم.می گن جوان فعال و زحمتکشیه.وضع مالیش هم خیلی خوبه.هر وقت آقات اجازه داد بیا تو و از نزدیک ببینیش تا بعد ببینیم خدا چی می خواد.»بعد هم دست به زانو گرفت و بلند شد و گفت:«الهی به امید تو.حالا برو لباسهاتو عوض کن و یک چادر سبک هم سرت کن و روتو درست بگیر.»
لال شده بودم....چی داشتم بگم.
عاقبت زنگ در به صدا در آمد.از لای در اتاقم توانستم از پشت سر او را ببینم.قد متوسط ،موهای کم پشت و لباسهایی بسیار معمولی .بعد از گذشت نیم ساعت که نیم قرن در نظرم گذشت ربابه به دنبالم آمد و گفت:«بیا مادر، یک سینی چای ببر و خوب نگاش کن و دوباره برگرد.یادت باشه اول به اقاجانت تعارف کنی،بعد حاجی عرفانی،بعد داماد.فهمیدی؟»
جوابش را ندادم .مثل آدمهای کوکی سینی را گرفتم.ربابه هم چنان صحبت می کرد.
«بگو بسم الله الرحمان ارحیم.فهمیدی؟»
چادرم را به دندان گرفته و سینی را داخل بردم.اول از همه بی اختیار چشم به خواستگارم افتاد.مردی بود با قیافه ای معمولی،بیست،بییست و دو ساله با رفتار و کرداری عامیانه.با دیدن من نیشش تا بناگوش باز شد وبعد با خجالت سرش را زیر انداخت.از همان برخورد اول از او بدم آمد.برعکس،او چنان خاطرخواه شده بود که دیگه دست برنداشت.مرتب پیغام می فرستاد همه شروط را پذیرفته و با چاپلوسی خودش را حسابی در دل آقاجان جا کرده بود.
دیگر هیچ مشکلی وجود نداشت .دو روز پیش از بله برون،آقاجان مرا به اتاقش فراخواند.گویا نارضایتی و گریه و زاری من به گوشش رسیده بود.دستور داد بنشینم و بعد اینطور شروع به صحبت کرد.«لابد بهت گفته اند که اسم این جوان جواد است.با سمت راننده در اداره راه و ترابری مشغول بکار شده و بدون داشتن پدر و مادر آنقدر عرضه داشته که توانسته منزلی بخرد و با حقوق خوبی که از اداره می گیرد زندگی راحتی برای خودش درست کند.خانواده ای هم ندارد که بخواهند مویدماغت شوند.به تو هم علاقه مند شده.خلاصه که هیچ ریگی به کفشش نیست.بچگی و نادانی را کنار بگذار و بیخودهم آه و ناله راه نینداز.از این بهتر دیگر پیدا نمیشود.ان شاالله که عاقبت به خیر بشی.»
با بغض از جا بلند شدم.مثل آدمهای محکوم به اعدام دلم می خواست حداکثر بهره را از لحظه های باقی مانده ببرم.به حیاط رفتم.گلهای رز رونده تا پشت دیوار همسایه پیش رفته بود.دیوارهای غرق چسبک بود و قمریها در سوراخهای دنج حیاط لانه گذاشته بودند.آب حض تازه عوض شده بود و ماهیها به وجد آمده بودند.عطر خوش ریحان همه باغچه را پر کرده بود و گلدانهای شمعدانی دور تا دور حوض را در این خانه گذرانده بودم.سراسر آرامش و راحتی،چه احمق بودم...چرا اینها را نمی دیدم؟چرا برای خودم دردسر درست کردم؟چقدر با مهری توی این خانه حرف زدیم و خندیدیم و یک قل دوقل بازی کردیم.چطور با دست خودم برای آرزوهایم گور کندم.دانشگاه رفتن و خانم دکتر شدن به نظرم رویایی دست نیافتنی می آمد.
romangram.com | @romangram_com