#روز_قضاوت_پارت_20

حرصم گرفته بود. می دانستم حاشیه می رود .با غیظ پرسیدم:«از کی تا حالا حاجی عرفانی غریبه شده و از قبل مهمانخانه را برایش آماده می کنید؟»

سری تکان داد و گفت:«ببین طلعت جان برای مو دردسر درست نکن.برو دنبال کارت بذار به کارم برسم.»

بلد بودم چطور خامش کنم.با قیافه ای مظلوم بهش نزدیک شدم.دستمال را از دستش گرفته و گفتم:«ربابه جان،من دیگه هیچ دوستی تو این خانه ندارم،تنها یاورم تویی.همه با من دشمن شدن،تو رو خدا بگو چه خوابی برام دیدن.به دلم برات شده این قضایا به من مربوط میشه.به جان خانم جان به هیچ کس نمیگم.»

ربابه زودتر نرم میشد.دستم را گرفت تو بغلش و گفت:«غصه نخور مادر،نگفتم همه چی درست میشه.می خوان بفرستنت خونه بخت.عروس می شی و برای خودت خانمی می کنی .اونوقت هر وقت دلت خواست با مهری رفت و آمد می کنی...نخواستی هم اختیار با خودته.»

صدای گرپ گرپ قلبم را به وضوح می شنیدم.پرسیدم:«خواستگارم کیه؟»

والله مو ندیدم.خانم جانت هم ندیده.حاجی عرفانی می شناسدش.می گه جوان خوبیه و درآمدش هم خوبه.از همه مهتر هیچ کس و کاری نداره.از دست مادرشوهر و خواهرشوهر هم راحتی.به خاطر همین هم آقات قبول کرده،چون می ترسه زن هر کس دیگه بشی قوم و قبیله اش اذیتت کنن.آقات می گفت اینطوری وابسته به ما میشه و اختیارشم دست خودمانه.»

دیگه همه جیز برایم روشن شده بود،جرات مخالفت نداشتم .بچه تر از این حرفها بودم و همیشه حرف،حرف آقاجان بود.

فصل 3 (قسمت دوم)

ظهر لقمه ای غذا از گلویم پایین نرفت.مثل مرغ سرکنده بال بال می زدم.آرام و قرار نداشتم.عاقبت بعدازظهر خانم جان صدایم کرد.بعد از مدتها با مهربانی با من به صحبت نشست.

romangram.com | @romangram_com