#روز_قضاوت_پارت_19


هنوزماه مرداد تمام نشده بود که از رفت و آمدهای حاجی عرفانی،همکار آقاجانم و صحبتهایی که محرمانه در اتاق مهمانخانه بینشان رد و بدل میشد به شک افتادم.وقتی از ربابه سوال کردم متوجه شدم که حتی خانم جان هم مطلع نیست و مثل من در شک و تردید به سر می برد.این ابهام وقتی به اوج رسید که عمه ملوکم به دستور اقاجان به خانه ما آمد.هنوز یک ساعتی از آمدن عمه جان نگذشته بود که جسته گریخته صدای صحبتشان را از پشت پنجره شنیدم.

«خان داداش،این حرفی بود که من ماها قبل به شما گفتم،اما شما جدی نگرفتید.زودتر کار را تمام کن و خیال خودت و زنت را هم راحت کن.والله به خدا برای ظلعت هم بد نیمشه.سرش گرم خانه و زندگی میشه و از سرگردانی نجات پیدا می کنه.مگه ما نه سالگی عروس نشدیم؟مگه عشرت خانمچند سالش بود که زن شما شد؟!خوب چه کارمان شده؟داریم خانمی می کنیم.»

سرم داغ شده بود.دیگه نفهمیدم چی گفتند و کی عمه ام رفت.به اتاقم پناه بردم.دلم داشت می ترکید.این چه بلایی بود که سر خودم آوردم.تازه چهارده ساله شده بودم...حالا چه وقت عروس شدن بود؟خدایا کمکم کن.

روزها از پی هم گذشت.بارها به فکرم رسید به پای آقاجانم بیفتم و دست روی قرآن بگذارم که دیگر گرد این کارها نگردم،ولی دیگر روی روبه رو شدن با اقاجان را نداشتم.خانم جان هم که ماشاالله اگه دنیا را اب می برد او را خواب می برد و همه فکر و ذکرش نماز و روزه بود.

مدتی بود که نماز خوان شده بودم و از خدا کمک می طلبیدم.یکی دو هفته گذشت گفتم لابد خدا رحمش آمده و نظر آقاجانم برگشته که یک روز متوجه شدم ربابه مهمانخانه را گردگیری و آماده می کند.پرسیدم:«چه کسی قراره بیاد؟»

«مهمان.»

«می دانم،ولی پرسیدم کی؟»

با بی حوصلگی جواب داد:«چی می دانم،دوست آقات،حاجی عرفانی.»


romangram.com | @romangram_com