#روناک
#روناک_پارت_9

اما این بار هم پروین به جای پاسخ دادن پرسید: آخر چرا من؟ من که فقط توی خانه شما یک خدمتکارم و پدر پیری دارم که از دار دنیا چیزی ندارد! ناصر نگاهی دقیقی به چهره پروین که در تاریکی شب هم می شد علایم ترس و تردید را در او مشاهده کرد انداخت و گفت:«اولا پدرت گنج گران قیمتی چون تو را دارد. در ثانی اگر تو در خانه ما کار کنی دلیل نمی شود که از دختران دیگر کمتر باشی. زمانه خواسته که تو و پدرت به خانه ما بیاید و بعد هم تو را مرا گرفتار خود کنی. در تو محاسن خوب و بی شماری هست که در دختران این دوره و زمانه کمتر پیدا می شود. پس خودت را دست کم نگیر. حالا چه می گویی؟» پروین با اظهار عجز گفت:« نمی دانم، گیج شده ام. انگار دارم خواب می بینم. نمی توانم فکر کنم.» ناصر با پافشاری گف:« فکر همه چیز را از مغز و دلت بیرون کن. ترس و دودلی و فکر آینده و هر اتفاقی که ممکن است پیش بیاید. برای چند لحظه فقط حواست را به این موضوع معطوف کن که آیا تو هم به من علاقه داری و میخواهی که با من ازدواج کنی یا نه؟»

پروین پس از کمی تامل با همان حالت قبلی گفت:« من لیاقت شما را ندارم. اگر درخواست شما را قبول کنم هم به خودم دروغ گفته ام، هم با زندگی شما بازی کردخه ام.» ناصر به ارامی پرسید:«یعنی تو به من علاقه نداری؟» پروین ناخواسته گفت:«نه، اصلا اینطور نیست.» لبخند معنا داری بر لب های ناصر نشست . با صدایی حاکی از اطمینان و امید گفت:« به تو قول می دهم که روی حرفم بایستم و قسم میخورم که هر کاری را برای خوشبختی تو بکنم. دلم میخواهد که وقتی امشب به شهر بر میگردیم خیالم از این بابت آسوده باشد که تو درخواست مرا قبول کرده ای.»

پروین در سکوت سخنان ناصر را می شنید اما نمی توانست کلامی بگوید. او هم مانند هر دختر دیگری ، داشتن یک زندگی خوب و آرام در کنار همسری مهربان و فهمیده از آرزوهای بزرگ زندگی اش بود. در خیالاتش گاهی تصویر مرد آینده اش را در قالب کسی چون ناصر تجسم...

می کرد. اما این تصور خیلی زود از ذهنش پر می زد. چرا که آن را رؤیایی کودکانه و آرزویی محال می پنداشت. اما حالا که آن خیال تبدیل به واقعیت شدهدر برزخ انتخاب گیر کرده بود. حرف دلش با سخن ناصر یکی بود اما عقل حکم دیگری می داد. به یاد قصه هایی افتا که در آن پسری جذاب و ثروتمند عاشق دختری فقیر و تنها می شود و پس از تحمل سختی ها و عبور از موانع سر راه بالاخره به هم رسیده و باقی عمر را به خوشی در کنار هم سر می کنند. از خود سؤال کرد که آیا قسمت من هم این است؟ ناصر با کلامی آرام بخش به او گفت: «امیدوار باش، همه چیز درست می شود.»

در این لحظه صدای بچه ها که به حیاط می آمدند، دختر و پسر جوان را از آن حالت خلسهٔ خیال انگیز بیرون آورد. همهمه ای که به گوش می رسید نشان از فرا رسیدن زمان حرکت داشت. پروین با اجازه ٔناصر از او دور شد و به سمت خانه به راه افتاد. اینک دیگر حس مشترکی در قلب هر دویشان لانه کرده و امید در کنار عشق، آن ها را به آینده خوشبین می ساخت. اما هیچ کدام متوجه نشدند که یک جفت چشم درشت و سیاه رنگ در پس ظلمت شب و از پشت درخت سپیدار بلند باغ نظاره گر حرکات و شنوندهٔ صحبتهایشان بوده است. حس غریبی منصور را از اتاق بیرون کشانده و آنگاه در عین ناباوری آن حرفها را شنیده بود. در حین شنیدن چشمانش به واسطهٔ تعجب از حدقه بیرون زده و وجودش از خشم لبریز شده بود. اما حس ناشناختهٔ دیگری او را بر آن داشت تا در آن لحظه عکس العملی نشان نداده و عجله نکند.




romangram.com | @romangraam