#روناک
#روناک_پارت_8
لب های پروین تکان خورد و آهسته گفت: من حرف های شما را به حساب یک شوخی خانزاده با کلفت خانواده اش می گذارم. حق دارید، به هر حال شما ارباب هستید و من.....
ناصر صحبت او را قعط کرد و با ناراحتی گفت: این حرف ها چیه که می زنی؟ من فکر می کردم که تو باهوش تر از این ها باشی. ماه هاست که خواسته را هر بار به شکلی عنوان می کنم و تو ان وقت می گویی من با تو شوخی می کنم؟ شاید این مسئله برای تو شوخی باشد اما برای من نیست. این تصمیم یک شبه توی سرم نیفتاده، من دو سال است که به این قضیه فکر می کنم و همه جوانب ان را در نظر گرفته ام. می دانم که چندان هم اسان نیست اما در تصمیمی که گرفته ام پابرجا هستم. می خواهم تا پایان این راه را بروم. فقط جواب «نه» تو است که مرا از دامه راه باز می دارد. حالا دوباره می پرسم: حاضری که همسر من شوی؟
پروین با وحشت و اضطراب گفت: تو را به خدا تمامش کنید. من از این حرف ها می ترسم.
ناصر با تعجب پرسید: از چه می ترسی؟
پروین که دیگر طاقت شنیدن و ایستادن در ان جا را در خود نمی دید با ناتوانی گفت: از همه چیز. می دانید اگر این حرف ها به گوش پدرتان برسد چه می شود؟ من به جهنم، لااقل به فکر خودتان باشید. گفتن این حرفها به شوخی هم خطرناک است چه برسد....
ناصر بار دیگر به میان سخنان او پرید و گفت: من به تو حق می دم که نگران باشی. خودم هم می دانم که پدرم به راحتی با این مساله کنار ممی اید. ولی من هم موضوع را یک دفعه و بدون مقدمه به او نمی گویم که جا بخورد. تو فقط پیشنهاد من موافقت کن، باقی کارها را به من بسپار.
romangram.com | @romangraam