#روناک
#روناک_پارت_7

رسید.پروین بیرون آمد و یکراست به سمت جوضآ ب رفت. گویا قصد شستن دست هایش را داشت.پولکهای رنگی پیراهن بلندش در تاریکی شب برق می زد. هر چند لباس هایش در اثر پوشیدن مدام کهنه شده بود اما این مانع از آن نمی شد تا اندام موزون و صورت مهتابی اش به چشم نیاید.

ناصر چنت گامی به جلو نهاد و او را به نام صدا زد. پروین با شنیدن نامش سر را به جانب صدا بلند کرد و ناصر را دید. فهمید که اربابش با او کاری دارد، پس به سمت وی به راه افتاد. هر قدمی که به ناصر نزدیک می شد ضربان قلبش تندتر می گشت. نمی توانست حدس بزند که پسر خان در این وقت شب چه کاری با او دارد. به دو سه متری ناصر که رسید ایستاد. حجب و حیای دخترانه اش او را واداشت که سر به زیر اندازد و به همان حالت بگوید:«با من کاری داشتید؟» ناصر گفت:«میخواستم بدانم وسایلت را آماده کرده ای؟ ما چند دقیقه دیگر راه می افتیم» پروین جواب داد:«چیز زیادی نیست. فقط یک بقچه کوچک است.» ناصر بلافاصله گفت:«پس زود باش برو آن را بیاور تا توی ماشین بگذارم.» پروین با شنیدن این سخن به طرف خانه به راه افتاد. از این که ناصر فقط به خاطر این موضوع او را صدا زده بود، تا حدودی خیالش راحت شد. چند لحظه بعد با بقچه ای به دست برگشت. لوازم سفر او شامل چند تکه لباس بود که آن ها را داخل روسری گلداری نهاده و گوشه های آن را به هم گره زده بود. ناصر دست پیش برد و آن را از او گرفت و در حالی که بقچه را لابلای وسایل صندوق عقب جای میداد پرسید:«تقریبا سه ماهی می شود که پدرت را ندیده ای. حتما ازاین که بعد از این همه مدت دوباره او را می بینی خیلی خوشحالی؟»

پروین با به یاد آوردن این موضوع لبحندی بر لبانش نقش بست، هر سال تابستان وقتی خانواده جبار خان برای گذراندن تعطیلات و رسیدگی به امور زمین ها به روستام یآمدند، او را هم برای نگهداری از بچه ها و کمک به جیران هماره خود می ساختند و سیف الله می بایست که در خانه شهری خان می ماند. و ا زآنجا مواظبت میکرد. یک جدایی اجباری برای پدر و دختری که در دنیا جز همدیگر کسی را نداشتند. ناصر در صندوق عقب ماشین را پایین اورد و با فشار دستانش آن را بست. رویش را به جانب پروین برگرداند و لحظاتی به او که دیدگانش را پایین افکنده بود نگاه کرد. پروین هم منتظر بود تا مرد جوان اجازه مرخصی دهد. از این که اربابش حرف های این روزهای اخیر را دوباره بر زبان آورد می ترسید، حرفهایی که معموللا در مواقعی که سهوی یا عمدی با او تنها بود و کسی در کنارشان نبود عنوان می کرد. سخنانی که در عین دلنشینی ، خیال انگیزی و دست نیافتنی بودنشان شدیدا قبلش را به لرزه در می آوردو باعث وحشتش می شد. از زمانی که با پدرش به خانه جبارخانه آمده متوجه شده بود که رفتار ناصر نسبت به او با بقیه فرق دارد. حتی بدری که به خاطر مهربانی ذاتی اش بارها او را کمک نموده و در حقش خوبی کرده بود. اما باز هم در مواردی طرز کلام و رفتارش سبب رنجش و غصه پروین گشته بود. ولی به یاد نداشت که هیچ گاه سخن بد یا برخورد تندی را از جانب ناصر شنیده یا دیده باشد و همه این ها را حساب لطف و دلسوزی اربابی جوان نسبت به خدمتکارش نهاده بود. اما این اواخر و به خصوص از زمانی که به روستا آمده بودند عبارتی را از دهان ناصر می شنید که برایش بیگانه بوند، سخن از عشق که در لفافه علاقه ، صداقت و وفاداری و البته به صورت غیر مستقیم بیان می شد. اولین بار که این جملات را شنیدن آن را به حساب برداشت غلط خود نهاد و کلی به خیالبافی های خود خندید، بار دیگر فکر کرد که او قصد دست انداختن و مسخره نمودن وی را داشته، هر چند که این کار از او بعید می دانست، اما جز این نمی توانست نتیجه ای بگیرد.

دگر بار که اصرار ناصر را بر حرف های قبلی اش دید، حدس زد که اربابش می خواهد به این وسیله او را امتحان کند. پس چاره ای نمی دید جز این که در این لحظات سکوت کند و کلامی نگوید. و حالا پس از گذشت ثانیه هایی که در نظرش چند ساعت طول کشید سرانجام ناصر با همان لحن آرام و شمرده اش گفت: چیزی که از تابستان باقی نمانده.

توی این مدت من چندبار سعی کردم حرف دلم را به تو بگویم، ولی هر بار با بی اعتنایی تو نسبت به این مسئله روبرو شدم. نمی دانم، شاید من موضوع را خوب بیان نکرده ام یا شاید هم تو حرف های مرا جدی نگرفته ای، اما می دانم که دیگر کش دادن این موضوع برایم امکان ندارد. به همین دلیل می خواهم منظورم را همین الان واضح و روشن بگویم و تو هم باید گوش کنی و جواب مرا بدهی. پروین، من به تو علاقه دارم. می خواهم اگر زنی شریک زندگیم باشد آن زن تو باشی. در یک جمله می پرسم: آیا تو حاضری با من ازدواج کنی؟

ناصر منتظر پاسخ ماند ولی پروین جوابی نداشت. این بار دیگر واقعا باورش شده بود که این جوان برازنده و رعنایی که مقابلش ایستاده و از او خواستگاری می کند قصد تمسخر کردن وی را دارد. ناصر را به خوبی می شناخت و می دانست که با این امتیازات بی شماری که دارد، دختران بسیاری از خانواده های سرشناس کرمانشاه هستند که ارزوی همسری او را دارند. اما در مورد خودش هرچه فکر می کرد هیچ امتیاز یا نقطه چشمگیری در خود نمی یافت که ان را دلیل بر این خواسته اربابش نهد. ناصر جون او را خاموش دید دوباره پرسید: چرا ساکتی؟ من منتظر جواب تو هستم.


romangram.com | @romangraam