#روناک
#روناک_پارت_6
«بی انصافی نفرما داداش،ناصر که من می شناسم از اینجور اخلاق ها ندارد. لابد کاری برایش پیش آمده که دیر کرده،در ضمن خودت هم که با او برگشتی.» منصور با رنجش گفت:ن من اگر دیر کردم رفته بودم که آقا را پیدا کنم، من نمی دانم بدری چرا بیخودیی از او دفاع می کنی!»
جبارخان به مجادلۀ آن ها پایان داد و با تحکم گفت:«بس کنید دیگر،مثل اینکه باید یک ساعت هم منتظر بمانیم که چه وقت یک و دو کردن شماها تمام می شود.» بعد رو به ناصر پرسید:« تو چرا سرپا ایستاده ای؟ مگر گرسنه ات نیست؟» ناصر مطیعانه کنار سفرۀ بلندی که وسط اتاق پهن شده بود نشست،بچه ها هم یکی پس از دیگری وارد شدند. اردشیر فرزند ارشد منصور که از همۀ بچه ها بزرگتر بود قبل از همه به اتاق آمد. کمی بعد سیاوش و سیامک پسران دوقلوی بدری که چون سیبی که از وسط نصف شده باشند و همیشه و همه جا با هم بودند داخل شدند و پس از آن ها اردلان و سهراب دیگر فرزندان منصور و در پایان هم مهری تنها دختر جمع بچه ها که از همه کوچکتر بود نفس نفس زنان گام به اتاق نهاده به طرف زیور رفت و کنار مادرش نشست،صورت همۀ آن ها از فرط دویدن و بازی کردن گل انداخته بود. همه منتظر بودند تا سفره چیده شود. مش صفر و زنش به همراه پروین دائم در رفت و امد بودند و هر بار چیزی را به محتویات روی سفره می افزودند. وقتی مش صفر سینی بزرگ حاوی گوشت های کباب شده را با خود به اتاق آورد این به آن معنا بود که می شود خوردن شام را آغاز کرد.
پس از صرف غذا، وسایل شام به همان صورتی که اورده شده بود خارج شد و طولی نکشید که جیران با سینی چای به اتاق برگشت.
جبار خان استکان چای را هورت سر کشید و بعد خطاب به افراد حاضر پرسید:«همه چیز را توی ماشین گذاشته اید؟ یک وقت چیزی جا نماند؟»
آقای الماسی قبل از سایرین جواب داد: «بار و بنه خانوادۀ ما حاضر و امده پشت ماشینمان جا دارد.» آقای الماسی مردی کم حرف و در عین حال بسیار منظم و مقرراتی بود که این عادت و یا بهتر است گفته شود حسن او نشأت گرفته از تأثیرات کارش بود،یک ستوان ارتش که از بستگان دور همسر اول خان محسوب می شد. روزی که برای خواستگاری بدری آمده بود ظاهر وی که ملبس به لباس نظامی بود و همچنین برق درجه ها نصب شده بر شانه اش بیش از هر عامل دیگری بر موافقت خان با این وصلت اثر نهاد، منصور در پاسخ سؤال پدرش گفت:«خیالتان راحت باشد.چیزهایی را که باید با خودمان ببریم همه را توی ماشین گذاشته ایم.» ناصر رو به پدرش کرد و گفت:« با اجازۀ شما تا حرکت نکرده ایم من بروم و سری به ماشین بزنم.»
بعد از گفتن این حرف از جایش برخاست و به حیاط آمد. دو اتومبیل پشت سر هم نزدیک در بزرگ باغ و در محوطۀ صاف و بدون درخت حیاط در سکوت شب گویی به خواب فرو رفته بودند. یکی از آن دو پیکانی زرد رنگ و از آن اقای الماسی بود و دیگری بنز سیاه رنگی که اسماً متعلق به خان بود ولی خود او هیچ گاه در عمرش پشت فرمان آن ننشسته بود، چرا که رانندگی بلد نبود و همواره پسرانش وظیفۀ راندن آن را بر عهده داشتند، ناصر در صندوق عقب ماشین را بالا برد،لباس ها،لوازم شخصی، وسایل بازی و تفریح و سوغاتی هایی که قرار بود با خود به شهر ببرند در کنار هم جاسازی شده بود. یک دفعه فکری از خاطرش گذشت.در را همان طور باز گذاشته و از همان جا به مطبخ خیره شد. می دانست که پروین آن جاست و احیاناً مشغول کمک کردن به جیران می باشد. دقایقی بعد انتظار به سر
romangram.com | @romangraam