#روناک
#روناک_پارت_5

زيور مجدداً به داخل خانه برگشت و دو برادر هم به سوي جوي آبي که از توي باغ مي گذشت رفتند تا گرد و خاک را از سر و روي بشويند.آب زلال و پاک جوي در تاريکي شب و زير نور ماه مي درخشيد. خنکي دلپذير آب، علاوه بر زدودودن گرد و غبار تن، خستگي وجود را هم از بين مي برد.

مش صفر اين بار با حوله اي به جانب آن ها آمد و آن را به دست منصور داد. منصور پس از اين که دست و صورتش را خشک کرد آن را به ناصر پرت کرد و گفت:«من رفتم،تو هم بجنب. باز نروي تو خواب و خيالات.» و با گفتن اين حرف به راه افتاد. به خوبي مي شد نشانه هاي ناراحتي و دلخوري را در گفتار و نگاه منصور مشاهده کرد. ناصر فهميد که برادرش هنوز از بابت حرف هايي که دقايقي پيش ميانشان رد و بدل شده بود عصياني است. به اخلاق او آشنا بود و مي دانست که وي تا چه اندازه سرسخت و در عين حال کينه توز است و وقتي بخواهد چيزي را به چنگ آورد برای به دست آوردنش حتی حاضر است که پا روی قانون و وجدان و عاطفه بگذارد. تا آن جا که به یاد داشت رابطۀ آن ها با هم هیچ گاه چون رابطۀ دو برادر نبود.همواره نظراتشان بر خلاف یکدیگر بود و سلیقه هایشان هم زمین تا آسمان با همدیگر فرق داشت. از این رو همین تضاد و تنش ها آن ها را چون دو رقیب در مقابل هم قرار داده بود. ناصر وقتی که به احساس خود رجوع می کرد درمی یافت که برادرش را دوست دارد و نمی تواند از او کینه ای به دل راه دهد، همان طور که به پدر مستبدش علاقه دارد. اما مطمئن نبود که منصور هم چنین احساسی را نسبت به او دداشته باشد.

ناصر همان طور که فکرش پی منصور و علت رفتار او بود، چشمش به پروین افتاد که با کمک جیران،زن مش صفر،وسایل شام را از اتاقک آن سوی حیاط که در واقع مطبخ آن خانه محسوب می شد به طرف دیگر حیاط یعنی جایی که ساکنان خانه حضور داشتند می برد. پروین،دختر سیف الله بود که تنها نوزده بهار از عمرش می گذشت. تا سه سالگی به همراه پدر و مادر و خواهر و برادرش در روستا زندگی می کرد، اما وقتی که بیماری وبا در آن روستا و چند ابادی اطراف شیوع یافت تنها او و پدرش از جمع خانوادۀ پنج نفری شان جان سالم به در بردند.بعد از این اتفاق سیف الله تکه زمینش را فروخت و با مقداری اسباب زندگی، راهی شهر شد. تا اینکه پس از مدتی در بدری و بیکاری،جبار خان او و دخترش را به خانۀ خود در شهر آورد تا به عنوان نوکر در خانه اش مشغول کار شود. جبارخان اتاقی در گوشۀ حیاط خانه را که بیشتر شبیه انباری بود تا محل زندگی در اختیار آن ها گذاشت و به این ترتیب همان جا ساکن شدند. پروین از همان دوران بچگی کار کردن در آن جا را با کارهای ساده شروع کرد و به مرور زمان که بزرگتر شد وظیفۀ انجام خیلی از کارها به دوش او افتاد.

اینکه پس از گذشت تقریباً شانزده سال سیف الله پیرمردی بود که کار چندانی از دستش بر نمی امد و به واسطۀ آلوده شدن به تریاک پیش از پیش رنجور و نحیف گشته بود. مسلماً اگر وجود پروین و زحمت های بی شائبۀ او نبود چند سال پیش جبارخان عذر سیف الله را خواسته و او را از خانه اش می راند.اما پروین با وجود نداشتن مادر و تحمل رنج های بی شمار زندگی اینک در بهار عمر تبدیل به دختری جوان و نسبتاً زیبا شده بود که از متانت و شعوری بالا برخوردار بود. او که از زمان بچگی با کار و خدمت به جبارخان و خانواده اش بزرگ شده بود به طور عجیبی در یادگیری آداب اجتماعی هم پیشرفت نموده و از این نظر همیشه یک سروگردن بالاتر از هر خدمتکار یا کلفتی که به خانۀ جبارخان می آمد و می رفت جلوه می کرد.حتی زیور با آن همه افاده و سختگیری در مورد تربیت بچه هایش آن ها را با خیالی آسوده به پروین می سپرد. اما همۀ این محاسن در مسئله تغییری نمی داد و پروین به چشم همه فقط یک کلفت بود که با وجود پدری تریاکی به لطف جبارخان در خانۀ او زندگی می کردند.

تنها کسی که ارزش او را به معنای واقعی درک می کرد ناصر بود؛فرزند دوم و در حقیقت پسر کوچکتر جبارخان که پدرش آرزوهای زیادی برای او در سر پرورانده و به وی امیدها بسته بود. اما خان بی خبر بود که پسرش برنامه های دیگری در سر دارد و می خواهد آن ها را به زودی انجام دهد.

قدم به اتاق بزرگ خانه که نهاد مثل همیشه پدرش را بالای اتاق مشاهده کرد. در طرف راست وی آقای الماسی،داماد خانه و خواهرش بدری نشسته بودند و در سمت دیگر منصور و زنش قرار داشتند. ناصر با صدای بلند به همگی سلام کرد. خان سر بلند کرد و خطاب به ناصر با صدای بلند به همگی سلام کرد.خان سربلند کرد و خطاب به ناصر گفت:«من که گفته بودم امشب بر می گردیم شهر پس چرا این قدر دیر کردی؟» قبل از این که ناصر حرفی بزند، منصور گفت:«ناصر همیشه همین طور است، کسی از آمدن و رفتن هایش سر در نمی اورد.حالا هم انگار نه انگار که عدّه ای را معطل خود نگه داشته.» بدری بلافاصله در دفاع از برادر کوچکترش گفت:


romangram.com | @romangraam