#روناک
#روناک_پارت_4
منصور خيره به او نگريست و آرام پرسيد:«وقتي که اين حرف ها را از زبان تو مي شنوم براي مدتي خيال برم مي دارد که نکند پدر دور از چشم من و پنهاني با تو قول و قراري گذاشته که اين طور از او حمايت مي کني.»
ناصر براي اينکه اين تصور را از ذهن برادرش پاک سازد گفت:«تو که پدر را بهتر از من مي شناسي.نه مالش را به راحتي به کسي مي بخشد و نه حاضر است باج بدهد و نه اهل توطئه و دسيسه است. در عين سختگيري و يکدندگي خيلي هم ساده و بي ريا ست. تمام قدرتش توي همان فرياد زدن ها و دستور دادن ها خلاصه مي شود.»منصور کمي فکر کرد و سپس پرسيد:«پس تو باز هم دست رد به سينۀ من مي زني؟» ناصر گفت:«جز اين نبايد انتظاري از من داشته باشي.» منصور با حالت تهديد گفت:«ولي من کوتاه نمي آيم.حتي اگر شده بدون تو هم کار خودم را مي کنم،تو هم بنشين و چشم بدوز به اين زمين ها و کوه ها و بي هدف دنبال پدر و خيال هاي او راه بيفت.»
ناصر لبخندي بر لب آورد و گفت:«درست است که من در فکر به چنگ آوردن ثروت پدر نيستم،اما تو از کجا مي داني که من هدف ديگري ندارم؟» منصور چشمانش را تنگ کرد و پرسيد:«مثلاً چه هدفي؟».ناصر رويش را به جانب دشت پهناور مقابلش کرد و جواب داد:«مي خواهم ازدواج کنم.» منصور سئوال کرد:«جدي!حالا طرف کي هست؟ ايل و تبارش چه کساني هستند؟» ناصر پاسخ داد:«صبر داشته باش به زودي مي فهمي.» منصور به خورشيد که حالا فقط مقداري از پرتوهاي نوراني اش از پشت کوه ها پيدا بود نظر افکند و بعد مثل اين که چيزي يادش آمده باشد گفت:« من آمده بودم دنبالت که با هم برگرديم باغ،به دستور پدر امشب بر مي گرديم شهر. تا چند روز ديگر مدرسه ها هم باز مي شوند. بدري هم با شوهر و بچه هايش فردا صبح بر مي گردند تهران،براي همين شام را زود مي خوريم و بعدش حرکت مي کنيم.»
ناصر زير لب زمزمه کرد:«عجب تابستاني بود!چقدر زود گذشت.» منصور با شنيدن اين حرف ابروهايش را درهم کشيد و سوار اسبش شد، قبل از اين که برود به تمسخر گفت:«پيش از اين که هوا تاريک بشود و خوراک گرگ ها يا اسير جن ها بشوي سوارشو برويم.»
مسير بازگشت به خانه را دو برادر در سکوت طي کردند. هنگامي وارد باغ شدند که ديگر هوا تاريک شده بود. بچه هاي منصور به همراه پسران دوقلوي بدري که مي دانستند تا ساعاتي ديگر به شهر بر مي گردند از فرصت باقيمانده استفاده کرده و فضاي باغ را از صداي خنده ها و بازي هايشان انباشته بودند. مش صفر باغبان با ديدن آن ها بلافاصله به سويشان دويد و افسار اسب ها را گرفت و به دنبال خود به سوي اصطبل کنار حياط برد. در همين لحظه زيور از داخل خانه بيرون آمد و از همان جا روي ايوان با لحن آميخته با ادا و عشو? هميشگي اش گفت:«چه عجب آقايان بالاخره تشريف آوردند،مثل اينکه دل کندن از اين جا برايتان سخت است.»
منصور از زنش پرسيد:«پدر توي خانه است؟» زيور گفت:پس مي خواستي کجا باشد؟» با آقاي الماسي و بدري توي اتاق نشسته اند،زود بياييد بالا تا حوصلۀ پدرتان بيشتر از اين سر نرفته، مي خواهيم شام بخوريم و بعد راه بيفتيم.» منصور گفت:«خيلي خب، تا سفره را بيندازند ما هم دست و رويمان را مي شوييم و مي آييم تو.»
romangram.com | @romangraam